هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - sss - 26 شهریور ۱۳۹۵۰۱:۳۰ ب.ظ
(۲۶ شهریور ۱۳۹۵ ۱۱:۵۳ ق.ظ)Ametrine نوشته شده توسط: وقتی هم اتاقی کمپین حمایت از حیوانات راه میندازه و صبحانه به بچه گربه کیک شکلاتی میده!
نیت خیر داشته ولی کیک شکلاتی تغذیه مناسب گربه نیست واقعا. احتمالا براش مضر هم باشه.
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Ametrine - 26 شهریور ۱۳۹۵۰۱:۵۰ ب.ظ
[attachment=20602]
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - barca - 26 شهریور ۱۳۹۵۰۲:۰۰ ب.ظ
پرسپولیس
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - fo-eng - 26 شهریور ۱۳۹۵۰۲:۰۷ ب.ظ
عادت کرده ایم هر روز دوش بگیریم، اما یادمان میرود که ذهن مان هم به دوش نیاز دارد!.
گاهی با یک غزل حافظ می توان دوش ذهنی گرفت و خوابید.
یک شعر از فروغ، تکه ای از بیهقی، صفحه ای از مزامیر، عبارتی از گراهام گرین، جمله ای از شکسپیر، خطی از نیما، ولی غافلیم.
شبانه روز چقدر خبر و گزارش و مطلب آشغال می تپانیم توی کله مان؟
بعد هم با همان کله ی بادکرده به رختخواب می رویم و توقع داریم در خواب پدربزرگ مان را ببینیم که یک گلابی پوست کنده و با لبخند می گوید بفرما !!
#عباس_معروفی
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - zarisa - 26 شهریور ۱۳۹۵۰۳:۳۶ ب.ظ
وقتی بچه بودم فکر میکردم وقتی بزرگ شدم قراره اتفاق خاصی بیفته. الان که بزرگ شدم میبینم تا خودت برای خودت کاری نکنی، هیچ اتفاقی نمیفته.
خیلی عجیبه که همه ی حرفایی که بزرگترا در مورد زندگی میگفتن درست بوده، بعضی وقتا عصبانی میشم ازشون چرا بیشتر اصرار نکردن، سعی نمیکردن منو قانع کنن. فقط مکرر میگفتن :این راه خوب نیست، این کار خوب است... بدون اینکه حتی یکبار دلیل بیارن. به نظر میرسید واسه اینکه از نظر مردم بچه ی خوبی باشیم این حرفها رو میزدند.
الان هم فقط بلدن بگن: دیدی گفتم، چقدر گفتم بهت....
نتیجه:اگر فکر میکنید کاری و یا راهی درست است لطف کنید اصرار کنید و طرف رو قانع کنید. تجربه ی خیلی چیزا تو زندگی اصلا ارزشی در مقابل زمانی که از دست میره نداره.
دوباره از صفر شروع کردن خیلی احمقانه و دردآوره.
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - blackhalo1989 - 26 شهریور ۱۳۹۵۰۳:۴۲ ب.ظ
(۲۶ شهریور ۱۳۹۵ ۰۳:۳۶ ب.ظ)zarisa نوشته شده توسط: وقتی بچه بودم فکر میکردم وقتی بزرگ شدم قراره اتفاق خاصی بیفته. الان که بزرگ شدم میبینم تا خودت برای خودت کاری نکنی، هیچ اتفاقی نمیفته.
خیلی عجیبه که همه ی حرفایی که بزرگترا در مورد زندگی میگفتن درست بوده، بعضی وقتا عصبانی میشم ازشون چرا بیشتر اصرار نکردن، سعی نمیکردن منو قانع کنن. فقط مکرر میگفتن :این راه خوب نیست، این کار خوب است... بدون اینکه حتی یکبار دلیل بیارن. به نظر میرسید واسه اینکه از نظر مردم بچه ی خوبی باشیم این حرفها رو میزدند.
الان هم فقط بلدن بگن: دیدی گفتم، چقدر گفتم بهت....
نتیجه:اگر فکر میکنید کاری و یا راهی درست است لطف کنید اصرار کنید و طرف رو قانع کنید. تجربه ی خیلی چیزا تو زندگی اصلا ارزشی در مقابل زمانی که از دست میره نداره.
دوباره از صفر شروع کردن خیلی احمقانه و دردآوره.
اتفاقا من جدیدا به این نتیجه رسیدم که خیلی ها اصرار دارن به خامی خودشون و باید بذاری راه اشتباه خودشون رو برن تا سرشون به سنگ بخوره. هرچی هم بهشون میگی که عزیز من این چیزی که تو میگی نیست قبول نمی کنن و دلیل میارن و دو دو تا چهار تا می کنن. اینا هنوز یاد نگرفتن که تجربه برآیند یه مدت (شاید طولانی) هست و نمیشه این مدت رو با دو کلمه بیانش کرد. تازه یه قسمتی از تجربه احساسه مثل حس سرخوردگی یا حس «مورد قدرشناسی واقع نشدن» که اینارو دیگه اصلا نمیشه به این راحتیا منتقل کرد.
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - zarisa - 26 شهریور ۱۳۹۵۰۶:۰۱ ب.ظ
"اتفاقا من جدیدا به این نتیجه رسیدم که خیلی ها اصرار دارن به خامی خودشون و باید بذاری راه اشتباه خودشون رو برن تا سرشون به سنگ بخوره. هرچی هم بهشون میگی که عزیز من این چیزی که تو میگی نیست قبول نمی کنن و دلیل میارن و دو دو تا چهار تا می کنن. اینا هنوز یاد نگرفتن که تجربه برآیند یه مدت (شاید طولانی) هست و نمیشه این مدت رو با دو کلمه بیانش کرد. تازه یه قسمتی از تجربه احساسه مثل حس سرخوردگی یا حس «مورد قدرشناسی واقع نشدن» که اینارو دیگه اصلا نمیشه به این راحتیا منتقل کرد.
[/quote]"
متاسفانه و یا شاید خوشبختانه نهایتا این خود آدم هست که با شرایط مونده از اشتباهاتش تنها میمونه. اصلا نمیخام کسی رو مقصر بدونم ولی اشتباهاتی که در مورد خودم رو بعد از سالها متوجه شدم ، خیلی جالبه که الان از اطرافیانم میشنوم که همون موقع متوجه شده بودند ولی چیزی نگفته بودن،شاید براشون مهم نبوده، انگار دارن لذت میبرن که الان به اینجا رسیدم.
فقط میتونم بگم بنده ی ناشکری بودم. خدا خیلی استعداد و خیلی چیزا بیشتر از بقیه به من داده بود که اصلا نتونستم از هیچ کدوم استفاده کنم. حقی که خدا به من داده بود رو نتونستم ازش دفاع کنم... . اصلا نمیتونم خودم رو ببخشم.
حق پدرم و مادرم هم به گردنم هست به خاطر اینکه هیچی نشدم.
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - The BesT - 26 شهریور ۱۳۹۵۰۶:۲۳ ب.ظ
ما یه همسایه داریم. کلا آدمهای خنده داری هستن.
بعضی روزهای تعطیل صدای آهنگشون بلند میشه و همگی با هم میزنن و میرقصن.
چهارتا پسر دارن که همگی دانشجو دکتری و ارشد و ... هستن مثلا
مامان و باباشون میرقصن و چهارتا پسر دست میزنن و ماشالله ماشالله میگن !!!
الان هم حدود یکساعتی هست سرمون درد گرفته. دوباره ظاهرا خوشی زده زیر دلشون !
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - fatemesoleimani - 26 شهریور ۱۳۹۵۰۶:۲۸ ب.ظ
سر کارم مشغول انجام کارهام بودم سرم تو کارم بود یه هو دیدم یه چیزی داره سمت کفش من میاد اول فکر کردم یه سوسک پروازی بزرگه بیشتر دقت کردم
دیدم موشه از ترسم یه جیغی کشیدم موشه دور خودش می چرخید بعد از همان جایی که اومده بود رفت بیرون حالا الان دیگه باید هر چن وقت یه بار اطرافمو یه نگاه کنم هنوز تاثیراتش مونده.....
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - codin - 26 شهریور ۱۳۹۵۰۶:۵۶ ب.ظ
(۲۶ شهریور ۱۳۹۵ ۰۶:۲۳ ب.ظ)The BesT نوشته شده توسط: ما یه همسایه داریم. کلا آدمهای خنده داری هستن.
بعضی روزهای تعطیل صدای آهنگشون بلند میشه و همگی با هم میزنن و میرقصن.
چهارتا پسر دارن که همگی دانشجو دکتری و ارشد و ... هستن مثلا
مامان و باباشون میرقصن و چهارتا پسر دست میزنن و ماشالله ماشالله میگن !!!
الان هم حدود یکساعتی هست سرمون درد گرفته. دوباره ظاهرا خوشی زده زیر دلشون !
این که مزاحم شما میشن که بده ولی کلا چقدر خانواده خوبی هستن )))))
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - fo-eng - 26 شهریور ۱۳۹۵۰۷:۳۳ ب.ظ
(۲۶ شهریور ۱۳۹۵ ۰۶:۲۳ ب.ظ)The BesT نوشته شده توسط: ما یه همسایه داریم. کلا آدمهای خنده داری هستن.
بعضی روزهای تعطیل صدای آهنگشون بلند میشه و همگی با هم میزنن و میرقصن.
چهارتا پسر دارن که همگی دانشجو دکتری و ارشد و ... هستن مثلا
مامان و باباشون میرقصن و چهارتا پسر دست میزنن و ماشالله ماشالله میگن !!!
الان هم حدود یکساعتی هست سرمون درد گرفته. دوباره ظاهرا خوشی زده زیر دلشون !
خیلی جالبه ..
در حالت کلی من آدم های شاد رو دوست دارم، اینها معنی زندگی رو خیلی خوب فهمیدند و البته اینها هم مثل ماها هستند، با گرفتاری ها و مشغلات خودشون ولی سعی می کنند شاد باشند ... به قول جادی بهترین کاری که ما در زندگیمون می تونیم انجام بدیم شاد بودن است ...
---
دایی ام یک همساده ای داشتند یک خونه دو طبقه روبروشون بود، یکبار داشتیم می رفتیم بیرون گفت: اینا خونه رو ببین، توش همه مدل آدمایی بیرون میاد، اونقدر هم متفاوت که اول نمی فهمی چند نفر تو این خونه ساکن هستند و یکی دیگه اینکه نمی فهمی چه ابعادی دارند.
می گفت یکی با چادر میاد بیرون - یکی با موهای سیخ سیخی - یکی پیر - یکی جوون - یکی نوزاد - یکی کودک - یکی با صدای ضبط بالا - یکی کتاب به دست - یکی فشن - یکی خشن و ... خلاصه خونه پرجمعیتی این مدلی هم دوست می دارم من .
الهی همیشه همه شاد باشن ...
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - fatemesoleimani - 26 شهریور ۱۳۹۵۰۷:۴۴ ب.ظ
در عرض یه روز فقرات توراسیک + یکی از دستام درد می کنه زیاد ازشون کار کشیدم + خوب هم نفس نمی تونم بکشم شایدم تاثیرات سرماخوردگیه
دلم یه خوابه یکی دوروزه می خواد از یه طرف بایستی یه سری تمریناتی را تا فردا انجام بدم
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - blackhalo1989 - 26 شهریور ۱۳۹۵۰۸:۳۱ ب.ظ
مورچه تو خونمون لونه کرده. لامصب همه چی هم میخورن. از شیرینی گرفته تا گردو و حتی کباب!
کسی راه حلی داره؟ یا یه جوری بشه که به مواد غذایی ما دسترسی نداشته باشن. یا اگه نشد فراری داده بشن یا درنهایت کشته بشن.
پ.ن: یکی از راه های فراری دادن مورچه آفتابه. مثلا اگه یه چیزی دارید که مورچه ها بهش حمله کردن کافیه بذارید تو آفتاب. مورچه ها خودشون با پای خودشون فرار می کنن.
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - stateless - 26 شهریور ۱۳۹۵۰۹:۰۲ ب.ظ
(۲۵ شهریور ۱۳۹۵ ۱۰:۳۱ ب.ظ)hamideh1371 نوشته شده توسط:
(25 شهریور ۱۳۹۵ ۰۵:۰۰ ب.ظ)Aurora نوشته شده توسط: جالب بود این، کتابشو نخوندم از کتاب قیدار. ولی جالب همین قدرش.
آدمی که یکبار خطا کرده باشد و پاش لغزیده باشد و بعد هم پشیمان شده باشد،
مطمئن تر است از آدمی که تا به حال پاش نلغزیده ...
این حرف سنگین است... خودم هم می دانم.
خطا نکرده، تازه وقتی خطا کرد و از کارتُنِ آکبند در آمد، فلزش معلوم می شود،
اما فلزِ خطاکرده رو است، روشن است...
مثلِ کفِ دست، کج و معوجِ خطش پیداست.
از آدمِ بی خطا می ترسم، از آدمِ دو خطا دوری می کنم،
اما پای آدمِ تک خطا می ایستم...!
رضا امیرخانی خیلی قلم خوبی دارن.
من عاشق "منِ او" یِ ایشون هستم. بی بدیل بود.
_______________
در اولین فرصت باید قیدار رو هم بخونم. مرسی بابت اشاره زیباتون.
_______________
به نظر من در روزگار ما، رضا امیرخانی و مصطفی مستور آبرو و اعتبار حرفه نویسندگی هستن ...
ارسالِ خانمِ Aurora رو که دیدم کلی ذوق کردم. گفتم بیام منم یه عالمه از این کتاب و سایرِ کارهای آقای امیرخانی تعریف کنم، بعد که ارسالِ خانم hamideh1371 رو دیدم، بیشتر ذوق کردم. خیلی خوشحالم که اینجا هم طرفدارانِ ایشون پیدا میشن.
من هم سبکِ نوشتاریِ آقای امیرخانی و تفکراتشون رو به شدت میپسندم. تمامِ کتابهاشون رو هم خوندم! چه رمان و داستان چه مقالههای تحلیلیشون واقعا عالین.
شاید این حرفی که میگم کلیشهای باشه ولی با یکی از کتابهاشون زندگی کردم. نمیگم کدوم کتاب، چون یادآورِ خاطراتی میشه که شاید باید فراموش کنم...
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - RASPINA - 26 شهریور ۱۳۹۵۰۹:۱۸ ب.ظ
(۲۶ شهریور ۱۳۹۵ ۰۷:۴۴ ب.ظ)fatemesoleimani نوشته شده توسط: دلم یه خوابه یکی دوروزه می خواد از یه طرف بایستی یه سری تمریناتی را تا فردا انجام بدم