|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - نسخهی قابل چاپ
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - diligent - 07 فروردین ۱۳۹۵ ۰۹:۰۱ ب.ظ
دوست دارم برای تجربه فضاهای جدید، یکی دوسال تو یه کشور دیگه زندگی کنم..
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - samane .gh - 07 فروردین ۱۳۹۵ ۰۹:۲۵ ب.ظ
راستش را بخواهی
امروز اتفاق خاصی رخ نداد .
فقط حدودِ عصر بارانی کوتاه بارید !
اما زار زار .....
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - kilookiloo - 07 فروردین ۱۳۹۵ ۰۹:۳۷ ب.ظ
شاید اگه میشد برای یه هفته یا ی ذره کمتر یا بیشتر زندگی ایده آل توی ذهنمون رو داشته باشیم جای ۶۰ هفتاد ( خوش بینانه ) سال زندگی تحمیلی رو قشنگ میگرفت!
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Happiness.72 - 08 فروردین ۱۳۹۵ ۱۲:۱۴ ب.ظ
کم کم دارم شروع میکنم برای ارشد
امروز صبح رفته بودم کتابخونه یه سر به قفسه سوالای ارشد زدم در این هنگام سوالای گسسته رو دیدم گرخیدم کتابو بستم گذاشتم سر جاش
خدایا کمکمون کن
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - samane .gh - 08 فروردین ۱۳۹۵ ۰۱:۳۴ ب.ظ
زندگی تلخ ترین خواب من است
خسته ام .....
خسته از این خواب بلند
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - fo-eng - 08 فروردین ۱۳۹۵ ۰۳:۵۲ ب.ظ
خواب غفلت هیچ وقت به رختخواب احتیاج نداره ...
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - vesta - 08 فروردین ۱۳۹۵ ۰۴:۵۹ ب.ظ
امروز روز خیلی عشقولانه ای بود، بس که بارون زیبا میبارید، عاشق بارونم نمیدونم چرا... پدرم همیشه میگفت نمیدونم چرا این دختر انقدر بارون رو دوست داره و هر وقت بارون میاد من یاد این حرف میفتم....
فکر کنم اولین بار بود از تو شهرک خودمون برج میلاد رو داشتم میدیدم، بس که همه جا صاف بود... کوه ها رو مه گرفته بود.... خیلی خیلی زیبا بود
خیلیا موقع بارون یادم میفتن بس که گفتم عاشق بارونم، یکی از دوستای خوبم تو مانشت، برام پیام گذاشته که بارون اومده و یاد من افتاده و عکس زیر رو برام گرفته... خیلی خیلی حس خوبی بهم داد این عکس، و حس خوبی بود وقتی دیدم یکی که حتی یبارم هم رو ندیدیم و صدای همو نشنیدیم به یادمه، ممنونم دوست جونم خیلی خوشحال شدم و واقعا این عکس برام خیلی خیلی ارزشمنده
مهمان عزیز شما قادر به مشاهده پیوندهای انجمن مانشت نمیباشید. جهت مشاهده پیوندها ثبت نام کنید.
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - fo-eng - 08 فروردین ۱۳۹۵ ۰۵:۱۴ ب.ظ
(۰۸ فروردین ۱۳۹۵ ۰۴:۳۹ ب.ظ)x86 نوشته شده توسط: یه مدته دارم به این فکر می کنم با تمام تفاوت هایی که تو زندگی ما آدم ها وجود داره سنجه ی زندگی یه چیز واحده. یعنی مهم نیست که ما در طول روز چی کار می کنم، کجا میریم، و چی می گیم، اگه شالوده ی کارهای اون روز رو ازمون بکشن بیرون به یه معیار یا سنجه ی یکسان میرسیم. حالا اینکه این معیار یا سنجه چی هست و چطوری میشه کمو زیادش کرد به جایگاهمون، شغلمون، تحصیلاتمون، رنگ پوستمون، مکانمون و خیلی چیزای دیگه بستگی نداره.
پ.ن: شاید اون معیاری که دارم بهش فکر می کنم همون تقوایی باشه که تو آیه ی ۱۳ سوره ی حجرات بهش اشاره شده: "إِنَّ أَکرَمَکُم عِندَ اللَّهِ أَتقاکُم"، شایدم چیز دیگه ای هست که امیدوارم به زودی بهش برسم.
درود ...
چند مدت پیش جایی خوندم که ما قبل از به دنیا آمدن، مسیر زندگیمون رو خودمون انتخاب کردیم، یعنی مأموریت خودمون رو روی زمین میدونیم و تمام چیزهایی هم که سر راهمون قرار می گیره خیلی خیلی مرتبط با اون ماموریت هست و همه اینها برای پیشرفت روح ما هست.
نمی دونم چرا وقتی اینها رو خوندم یک حس خوب بهم دست داد، چیزی که تا الان تجربه اش نکردم! یک حس مثل لاینکه چقدر هدفمند آفریده شدیم ...
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - gogooli - 08 فروردین ۱۳۹۵ ۰۶:۱۴ ب.ظ
من عاشقت شدم با تموم قلبم با تموم وجود
احساس من نسبت به تو کم شدنی نبود
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - nobody90 - 08 فروردین ۱۳۹۵ ۰۷:۱۲ ب.ظ
اینجا هرکی میتونه هر چی بگه؟؟
منم میتونم بگم؟
---
سه روزه سرما خوردم .. دو روز اولش که واقعا رو به موت بودم.. امروز که روز سوم بود باز بهتر بودم.. ولی درسم رو خوندم.. شاید ساعت مطالعیم به اون تایمی که میخواست نرسید ولی مفاهیم و دروسی رو که خوندم هرچند خیلی کم متوجه میشدم..
---
دلم میگه کاری رو که دلت میخواد رو انجام بده ..
دلم میگه کاری رو که باید انجام بدی دوست داشته باش..
دلم میگه اگه کاری که شروع کنی رو باید خوب تمامش کنی..
دلم میگه چرا ادم ها اینطوری شدن.. چرا چیز هایی که از ادم خوب بودن به ما توی مدرسه و دوره نوجوانی گفتن با ادم هایی که الان میبینیم فرق دارن.. چرا ادم های خوب با اون معیار ها ، از نظر بقیه ابله و ساده به نظر میان..
دلم میگه چرا اینقدر مرگ و میر جوون ها زیاد شده.. یه روز ممکنه قرعه به اسم تو باشه فلانی .. اماده ای؟؟
دلم میگه فلانی چقدر از اون موقع هات تغییر کردی.. دیگه اون ادم قدیم نیستی.. انگاری ترسو تر شدی.. محتاط تر شدی.. ظاهرت بزرگتر شده ولی درونت یه بچه هست که خیلی از اتفاق های بیرون میترسه..
دلم میگه کاشکی اونی که دوست داشتم بود و نمیمرد چرا هم سن و سال های اون هنوز خوب و سر حال هستن ولی اون نیست..
دلم میگه کاشکی کنکور زودتر تمام بشه.. دیگه نتیجه ش برام مهم نیست.. فقط تمام بشه تا برم سراغ کار هایی که همیشه دوست داشتم انجام بدم..کارایی که توی اون ها بیشتر استعداد دارم..
دلم میگه کاشکی این حرف ها رو یکی بخونه.. تا شاید دل من هم شنیده بشه توی این سر و صدای زیاد بوق ماشین ها و ادم های ماشینی..
... دل من اینجاست .. توی یه گوشه دور ولی نزدیک..
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - diligent - 08 فروردین ۱۳۹۵ ۰۷:۱۷ ب.ظ
(۰۸ فروردین ۱۳۹۵ ۰۷:۱۲ ب.ظ)nobody90 نوشته شده توسط: دلم میگه فلانی چقدر از اون موقع هات تغییر کردی.. دیگه اون ادم قدیم نیستی.. انگاری ترسو تر شدی.. محتاط تر شدی.. ظاهرت بزرگتر شده ولی درونت یه بچه هست که خیلی از اتفاق های بیرون میترسه..
واقعا تو دنیای بچه ها هیچ محالی وجود نداره؛ همه چی شدنیه. این جمله تون به دلم نشست.
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - vesta - 08 فروردین ۱۳۹۵ ۰۷:۳۳ ب.ظ
من اینو میخوام
مهمان عزیز شما قادر به مشاهده پیوندهای انجمن مانشت نمیباشید. جهت مشاهده پیوندها ثبت نام کنید.
کسی آدرسمو نمیخواد
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Aurora - 08 فروردین ۱۳۹۵ ۰۸:۲۵ ب.ظ
...
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - vesta - 08 فروردین ۱۳۹۵ ۱۰:۱۴ ب.ظ
دلم میخواد یه سوالی بپرسم
ولی یه مدیری میاد(اشاره به مدیر خاصیم نباشه) میگه اینجا نپرس
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - gogooli - 08 فروردین ۱۳۹۵ ۱۰:۵۲ ب.ظ
(۰۸ فروردین ۱۳۹۵ ۱۰:۱۴ ب.ظ)vesta نوشته شده توسط: دلم میخواد یه سوالی بپرسم
ولی یه مدیری میاد(اشاره به مدیر خاصیم نباشه) میگه اینجا نپرس
من هم سوال دارم نمی تونم بپرسم
آخه تاپیکش هست.
|