|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - نسخهی قابل چاپ
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Maleficent - 18 مهر ۱۳۹۴ ۰۴:۵۹ ب.ظ
الان به مدته ۲ ساله که یه خاطره بد که تو ذهنمه هرروز داره تکرار میشه هرکاری هم میکنم از ذهنم نمیره هرچی بیشتر فکرکنم فراموشش کنم بدتر میشهدیگه خسته شدم روزی نیست که از خواب بیدار شم اون خاطره یادم نیاد هروقت هم تو اون موقعیت قرار میگیرم استرس تمام وجودمو پر میکنه و دوباره اون خاطره تکرار میشهدیگه خسته شدم بعضی اوقات دلم میخواد یه قرص فراموشی بخورم تا همه چیز از ذهنم پاک بشه.
یعنی هیچ راهی وجود نداره؟؟تا آخر عمر باید با این خاطره زندگی کنم؟؟یعنی همیشه اون خاطره باید برام تکرار بشه؟؟؟؟
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - so@ - 18 مهر ۱۳۹۴ ۰۶:۴۸ ب.ظ
(۱۸ مهر ۱۳۹۴ ۰۴:۲۰ ب.ظ)khayyam نوشته شده توسط: اون جایی که شما هستین هیچ وقت سردتر از اون جایی که من هستم نخواهد بود حالا شما در نظر داشته باش که در وسط تیر ماه ما بخاری روشن کردیم حالا فکر کن و ببین اینجایی که من هستم کجاست قطعا ایرانه ...
بااجازه پوونه من حدس میزنم
سرعین رفته بودم اینجوری بود،شهرکرد، کوهرنگ هم اینجوریه، به جز این دوتا جای دیگه ای به ذهنم نمیرسه ولی قطعا شمال غرب نقشه هستید.
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - fo-eng - 18 مهر ۱۳۹۴ ۰۹:۲۱ ب.ظ
ﺭﯾﺸﻪ ﺩﺍﺭ ﺑﺎﺵ …
ﺭﯾـــﺸﻪ ﯼ ﺗﻮ ، ﻓـــــﻬﻢ ﺗﻮﺳﺖ ؛
ﯾﮏ ﺳﻨﮓ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺍﯼ ﺑﺎﻻ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ،
ﮐﻪ ﻧﯿﺮﻭﯾﯽ ﭘﺸﺖ ﺁﻥ ﺑﺎﺷﺪ …
ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪﻥِ ﻧﯿﺮﻭ ،
ﺳﻘﻮﻁ ﻭ ﺍﻓﺘﺎﺩﻥ ﺳﻨﮓ ﻃﺒﯿﻌﯽ ﺍﺳﺖ؛
ﻭﻟﯽ ﯾﮏ ﮔﯿﺎﻩ ﮐﻮﭼﮏ ﺭﺍ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ !!
ﮐﻪ ﭼﻄﻮﺭ ﺍﺯ ﺯﯾﺮ ﺧﺎﮎ ﻫﺎ ﻭ ﺳﻨﮓ ﻫﺎ
ﺳﺮ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺣﺘﯽ ﺁﺳﻔﺎﻟﺖ ﻫﺎ ﻭ ﺳﯿﻤﺎﻥ ﻫﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﮑﻨﺪ ﻭ
ﺳﺮﺑﻠﻨﺪ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ …
ﺍﮔﺮ ﺗﻮ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯼ ﺍﯾﻦ ﮔﯿﺎﻩ ﮐﻮﭼﮏ،
ﺭﯾـــﺸﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ ،
ﺍﺯ ﺯﯾﺮ ﺧﺎﮎ ﻭ ﺳﻨﮓ …
ﻭ ﺍﺯ ﺯﯾﺮ ﻋـــــﺎﺩﺕ ﻭ ﻏـــــــﺮﯾﺰﻩ …
ﺳﺮ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﯼ ،
ﻭ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ ﻣﯽ ﺁﻓﺮﯾﻨﯽ …
ﺭﯾـــﺸﻪ ﯼ ما، ﻫﻤﺎﻥ ﻓـــــﻬﻢ ماﺳﺖ …!
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - NP-Cσмρℓєтє - ۱۸ مهر ۱۳۹۴ ۱۰:۰۴ ب.ظ
(۱۸ مهر ۱۳۹۴ ۰۴:۵۹ ب.ظ)Maleficent نوشته شده توسط: الان به مدته ۲ ساله که یه خاطره بد که تو ذهنمه هرروز داره تکرار میشه هرکاری هم میکنم از ذهنم نمیره هرچی بیشتر فکرکنم فراموشش کنم بدتر میشهدیگه خسته شدم روزی نیست که از خواب بیدار شم اون خاطره یادم نیاد هروقت هم تو اون موقعیت قرار میگیرم استرس تمام وجودمو پر میکنه و دوباره اون خاطره تکرار میشهدیگه خسته شدم بعضی اوقات دلم میخواد یه قرص فراموشی بخورم تا همه چیز از ذهنم پاک بشه.
یعنی هیچ راهی وجود نداره؟؟تا آخر عمر باید با این خاطره زندگی کنم؟؟یعنی همیشه اون خاطره باید برام تکرار بشه؟؟؟؟
اینقدر که شما نگران فراموش کردنش هستید برعکس، پررنگتر میشه و ماندگارتر....
پ.ن: مادرم با تمام وجود و شور خاصی پیامای یک گروهی از تلگرام رو برای پدرم میخونه, اونوقت بابامم بدون هیچ واکنشی با یه شور خاص تری اخبار شبکه خبر رو وسط پیام خوندن مادرم براش میخونه, خودشون که لذت میبرن؛ فقط من الان فقط این شکلیم :| تنها مستمع مثله اینکه خودمم!
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - so@ - 18 مهر ۱۳۹۴ ۱۰:۳۶ ب.ظ
تو ماهی و من ماهیِ این برکه ی کاشی..
اندوه بزرگی ست زمانی که نباشی!
آه از نفس پاک تو و صبح نشابور
از چشم تو و حجره ی فیروزه تراشی..
پلکی بزن ای مخزن اسرار که هر بار
فیروزه و الماس به آفاق بپاشی!
ای باد سبک سار! مرا بگذر و بگذار!
هشدار! که آرامش ما را نخراشی..
هرگز به تو دستم نرسد ماه بلندم!
اندوه بزرگی ست چه باشی.. چه نباشی..
مهمان عزیز شما قادر به مشاهده پیوندهای انجمن مانشت نمیباشید. جهت مشاهده پیوندها ثبت نام کنید.
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - salam az ma - 18 مهر ۱۳۹۴ ۱۱:۱۷ ب.ظ
سلام من هر وقت این داستان رو می خونم لذت میبرم :
روزی بهلول در حالی که داشت از کوچه ای می گذشت شنید که استادی به شاگردانش می گوید :
من امام صادق (ع) را قبول دارم اما در سه مورد با او کاملا مخالفم !
یک اینکه می گوید :
خداوند دیده نمی شود
پس اگر دیده نمی شود وجود هم ندارد
دوم می گوید :
خدا شیطان را در آتش جهنم می سوزاند
در حالی که شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیری در او ندارد
سوم هم می گوید :
انسان کارهایش را از روی اختیار انجام می دهد
در حالی که چنین نیست و از روی اجبار انجام می دهد
بهلول تا این سخنان را از استاد شنید فورا کلوخ بزرگی به دست گرفت و به طرف او پرتاب کرد
اتفاقا کلوخ به وسط پیشانی استاد خورد و آنرا شکافت !
استاد و شاگردان در پی او افتادند و او را به نزد خلیفه آوردند
خلیفه گفت : ماجرا چیست؟
استاد گفت : داشتم به دانش آموزان درس می دادم که بهلول با کلوخ به سرم زد و آنرا شکست !
بهلول پرسید : آیا تو درد را می بینی؟
گفت : نه
بهلول گفت : پس دردی وجود ندارد
ثانیا مگر تو از جنس خاک نیستی و این کلوخ هم از جنس خاک پس در تو تاثیری ندارد
ثالثا : مگر نمی گویی انسانها از خود اختیار ندارند ؟
پس من مجبور بودم و سزاوار مجازات نیستم
استاد دلایل بهلول دیوانه را شنید و خجل شد و از جای برخاست و رفت !!!
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Eternal - 18 مهر ۱۳۹۴ ۱۱:۲۳ ب.ظ
سلام دوستای خوبم
من یه مدتیه خیلی کم پیدام، برا اینکه به یه مشکلایی تو زندگی برخورد کردم که از خدا میخوام ، کمکم کنه از مشکلات بگذرم
یکی از عزیزام خیلی مریضه براش دعا کنید.
خیلی احساس درموندگی میکنم،وقتی نمیتونم بهش کمک کنم
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Menrva - 18 مهر ۱۳۹۴ ۱۱:۴۸ ب.ظ
Chess.com معتادش شدم
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Somayeh_Y - 19 مهر ۱۳۹۴ ۱۲:۳۹ ق.ظ
(۱۷ مهر ۱۳۹۴ ۰۲:۰۷ ق.ظ)Riemann نوشته شده توسط: دلم...
یه اتفاق تازه می خواد..
نه مثل عشق و دل دادن و در دام غم افتادن..؛
دلم ...
چیزی شبیه شوق یک کودک...
که کفش نو به پا دارد
و انگار کل دنیا را در آن لحظه به زیر کفشها دارد
دلم...
یه شور بی پایان می خواد
فقط گاهی...
دلم یه اتفاق تازه می خواد
من یه چیز دیگه توی حافظه ام هست!!!
دلم.. یک اتفاق تازه می خواهد..!!
نه مثل عشق و دل دادن..؛
نه در دام غم افتادن..؛
دگر اینها گذشت از ما..!
شبیه شوق یک کودک..
که کفش نو به پا دارد
و گویی کل دنیا را ..
در آن لحظه به زیر کفشها دارد،
دلم یک شور بی اندازه می خواهد!
نه با تو .. با خودم تنها!
فقط گاهی..
دلم.. یک اتفاق تازه می خواهد..!!
شاعر: نمیدونم کیه. ولی ۹۹/۹ درصد احتمال میدم شاعر این شعر یه خانم باشه، اگه گفتین چرا؟!
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - پوونه - ۱۹ مهر ۱۳۹۴ ۰۱:۴۵ ق.ظ
(۱۸ مهر ۱۳۹۴ ۰۴:۲۰ ب.ظ)khayyam نوشته شده توسط: اون جایی که شما هستین هیچ وقت سردتر از اون جایی که من هستم نخواهد بود حالا شما در نظر داشته باش که در وسط تیر ماه ما بخاری روشن کردیم حالا فکر کن و ببین اینجایی که من هستم کجاست قطعا ایرانه ...
مگه شما میدونید من کجا هستم؟
شهرکردی هستین؟
(۱۸ مهر ۱۳۹۴ ۰۶:۴۸ ب.ظ)F@gh@ نوشته شده توسط: بااجازه پوونه من حدس میزنم
سرعین رفته بودم اینجوری بود،شهرکرد، کوهرنگ هم اینجوریه، به جز این دوتا جای دیگه ای به ذهنم نمیرسه ولی قطعا شمال غرب نقشه هستید.
من اردبیل هم زندگی کردم یه مدت یه چند تا شهر دیگه هم
وای آفاق انصافا بین همه این شهرهایی که بودم اردبیل سردترینشونه. باور کن ما تابستونا هم نمیتونستم پنجره ها رو وا کنیم
ولی شهرکرد نبودم فقط تعریفشو شنیدم که سرده اونجا هم.
کلا سرما بده. خیلی بده. من واقعا از سرما و دو فصل آخر سال بدم میاد
خوش به حال اونایی که جاهای گرم سیر ایرانن.
(۱۸ مهر ۱۳۹۴ ۱۱:۴۸ ب.ظ)Menrva نوشته شده توسط: Chess.com معتادش شدم
معتاد ِ مانشتی عزیزم.. بیا ببندمت به تخت : ))))))))
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - diligent - 19 مهر ۱۳۹۴ ۰۲:۰۸ ق.ظ
(۱۹ مهر ۱۳۹۴ ۰۱:۴۵ ق.ظ)پوونه نوشته شده توسط: ولی شهرکرد نبودم فقط تعریفشو شنیدم که سرده اونجا هم.
من یه مدت قبلا شهرکرد بودم، تابستوناش که آفتابش خیلی تیز بود و خیلی رو اعصاب بود. ولی زمستوناش واقعا سرماش بد بود. بوشهر و اهوازم بودم، اصلا نگید خوش به حال مردم گرمسی اصلا اصلا هواش قابل تعریف نیست خدایی.. شرجی و باد گرم حتی نفس به زور میتونی بکشی
هوای معتدل خوبه؛ شیراز اصفهان اینا
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - پوونه - ۱۹ مهر ۱۳۹۴ ۰۲:۲۷ ق.ظ
(۱۹ مهر ۱۳۹۴ ۰۲:۰۸ ق.ظ)diligent نوشته شده توسط: من یه مدت قبلا شهرکرد بودم، تابستوناش که آفتابش خیلی تیز بود و خیلی رو اعصاب بود. ولی زمستوناش واقعا سرماش بد بود. بوشهر و اهوازم بودم، اصلا نگید خوش به حال مردم گرمسی اصلا اصلا هواش قابل تعریف نیست خدایی.. شرجی و باد گرم حتی نفس به زور میتونی بکشی
نه انصافا تابستون و بهار اینجا یه چی دیگه س. به خصوص اردیبهشتش.... اصلاااااا بهشته به خدا.
عاشق این دو تا فصل آذربایجانمونم. :دی
ولی زمستونش همش برف و یخ و سرما و به قول مجری خبر صدا و سیما: برودت هوا : )))))))))))))))
آخه من یه تجربه وحشتناکی هم دارم از زمستون و دراومدن لوله بخاری و اینا.. و از اون موقع به بعد اصلا بدم میاد از سرما چون باید بخاری روشن باشه ! : | بهار و تابستون خیلی خوبه.. خیلی..هوای گرم قابل تحمله. درسته من از سرما بدم میاد ولی ما به سرما عادت کردیم و برامون عادیه جنوبی ها هم فکر کنم به هوای گرم و شرجی عادت دارن.
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - RASPINA - 19 مهر ۱۳۹۴ ۱۰:۴۴ ق.ظ
(۱۹ مهر ۱۳۹۴ ۰۲:۰۸ ق.ظ)diligent نوشته شده توسط: من یه مدت قبلا شهرکرد بودم، تابستوناش که آفتابش خیلی تیز بود و خیلی رو اعصاب بود. ولی زمستوناش واقعا سرماش بد بود. بوشهر و اهوازم بودم، اصلا نگید خوش به حال مردم گرمسی اصلا اصلا هواش قابل تعریف نیست خدایی.. شرجی و باد گرم حتی نفس به زور میتونی بکشی
هوای معتدل خوبه؛ شیراز اصفهان اینا
آره همین طوره ولی بهارش خیلی خوبه.مخصوصا اریبهشت و خرداد
ما ۷-۸ ماه از سال روسرما میکشیم یعنی از همین اولای مهرتا آخرفروردین
ولی با همه سختی هاش یه وقتایی آب و هواش را با جای دیگه عوض نمیکنم
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - پوونه - ۱۹ مهر ۱۳۹۴ ۱۲:۳۱ ب.ظ
یه طوری از دانشگاه کارشناسیم متنفرم که حتی این مدت نرفتم به سایتش هم سر بزنم
الان به اصرار بابا و مامانم رفتم سایتش و دیدم اسمم تو فارغ التحصیل ها هست و این یعنی که ماه هاست مدرک موقتم اونجا داره خاک میخوره و باید برم تحویلش بگیرم
الان موندم چطور فردا برم ریخت اون دانشگاه رو ببینم؟! :| :| :|
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Somayeh_Y - 19 مهر ۱۳۹۴ ۱۲:۳۳ ب.ظ
تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب
بدینسان خواب ها را با تو زیبا می کنم هر شب
تبی این کاه را چون کوه سنگین می کند آن گاه
چه آتش ها که در این کوه بر پا می کنم هر شب
تماشایی ست پیچ و تاب آتش، ها... خوشا بر من
که پیچ و تاب آتش را تماشا می کنم هر شب
مرا یک شب ت حمل کن که تا باوری کنی ای دوست!
چگونه با جنون خود مدارا می کنم هر شب
چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو
که این یخ کرده را از بی کسی "ها" می کنم هر شب
تمام سایه ها را می کشم بر روزن مهتاب
حضورم را ز چشم شهر حاشا می کنم هر شب
دلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویش
چه بی آزار با دیوار نجوا می کنم هر شب
کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی؟
که من این واژه را تا صبح معنا می کنم هر شب
|