|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - نسخهی قابل چاپ
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - zahra_ce87 - 10 خرداد ۱۳۹۴ ۱۱:۴۲ ب.ظ
(۱۰ خرداد ۱۳۹۴ ۰۷:۰۷ ب.ظ)نارین نوشته شده توسط: الان دقیقا یک ماه هست که از مراسم عقدم میگذره حس و حال عجیبی دارم . نمیدونم دلم چی میخواد اینروزا اندکی گیجم .............
بعد از عقد معمولا همه یه جور گیجی میگیرن من و چندتا از دوستامم همین طور بودیم زیاد بهش توجه نکنین چون قالب زندگی یهویی عوض میشه آدم اینطور میشه،ما که اینطور بودیم...
خودم رو مشغول کارای "بیخود" کردم تا مسایل "باخود" رو فراموش کنم و کمتر بهشون فکر کنم....
دوشب پیش با ده تا مهندس کامپیوتر یه جا نشسته بودیم یکی واقعا برنامه نویس شد، یکی زورکی به ضرب و زور چندخط کد میزد، یکی نقاش شده نصفه نیمه کارای هنری میکنه، یکی رفته تو کار بیمه، یکی رفته کادر بیمارستان شده ،یکی زده تو کاره بازار، یکی یه گوشه ای یه میز پیداکرده پشتش میشینه ،یکی میخواد نمایندگی بیمه بزنه منتظره یه جوابی که نمی دونم چیه هست و ...
مکالمه ما بعد بیس مین :
فلانی میخواد کنکور تجربی بده ،به بقیه هم میگه بیاین کنکور مجددبدین! بعد یکی یکی رشته هارو شرح میده ،یکی میگه رادیولوژی هم خوبه . اون یکی میگه نه خطر داره اینا یه دستگاه به کمرشون می بندن علاوه بر حقوق مقدار اشعه ای که در یافت میکنن به ازاش حق اشعه میگیرن!پس لابد چیزی هس که براش حاضرن بهشون پول بدن
یک کلام هم از مادر عروس بشنویم میگه :
میگه مدارک پزشکی شنیدین؟!!قیافه های ما پس از این نطق سنگین دوستمون
بعد یک مکالمه طولانی و خارج از حوصله این جمع ، حول این مطلب انجام میشه.
اون یکی بغل دستی مادر عروس :
برین دانشگاه آزاد،الان برین بهتر از اینه دوساله دیگه برین دوسالم دوساله.
بغل دستیه بغل دستیه مادر عروس :
ما که از این رشته ها سر در نمیاریم چی؟اون یکی پاسخگو میشه: اشکال نداره که مگه تو دانشگاه چیزی یاد میدن همه تو طرح یاد میگیرن مگه به ما کامپیوتر یاددادن!!!
یه بحثم حول این مطلب که علوم آزمایشگاهی اشباع شده انجام شد.و اینکه فرضا فلان رشته بخونیم چه تضمینی هست که اینم بازر کارش راکد نشه اشباع نشه . از بس که بی ثباتی هست آدم می ترسه یه قدم در راستای تغییربرداره....
در پایان با ذهن های آشفته و خراب از این بی سرانجامی رفتیم پای سفره خیلی شیک و ملون غذامونو خوردیم بعد شام باز به ادامه این بحث بی سرانجام پرداختیم.
چی بگم واللّه...
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - barabox - 11 خرداد ۱۳۹۴ ۱۲:۲۹ ق.ظ
چقدر دوست دارم یه شب رو بدون دغدغه فردا و آینده سرمو بزارم و بخوابم
ذهنم خسته س
اگه ۲۴ ساعت نخوابی و فقط کار کنی خستگیش اندازه خستگی ذهنی نمیشه
هیچ چی نمیفهمی از روزات و دوروبرت
یه خواب راحت و بی دغدغه میخوام :|
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - RASPINA - 11 خرداد ۱۳۹۴ ۱۲:۴۸ ق.ظ
(۱۱ خرداد ۱۳۹۴ ۱۲:۲۹ ق.ظ)barabox نوشته شده توسط: اگه ۲۴ ساعت نخوابی و فقط کار کنی خستگیش اندازه خستگی ذهنی نمیشه
واقعا درسته.
والبته هیچی بدتر از بلاتکلیفی نیست
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - barabox - 11 خرداد ۱۳۹۴ ۰۱:۰۵ ق.ظ
نقل قول: واقعا درسته.
والبته هیچی بدتر از بلاتکلیفی نیست
این خستگی ناشی از همین بلاتکلیفیه
همش ذهنت درگیره
مدام و پشت سر هم
اصلا بعضی مواقع اینقدر فکر بهت فشار میاره که دوست داری دو دستی بکنی موهاتو :|
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Pure Liveliness - 11 خرداد ۱۳۹۴ ۰۱:۱۱ ق.ظ
شب مانده است و با شب تاریکی ای فشرده...
keep calm
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - artmiss - 11 خرداد ۱۳۹۴ ۰۱:۱۳ ق.ظ
خیلی سخته وقتی در عینی که داری از درون داری به جوش میای خودتو در کمال آرامش نشون بدی.
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - RASPINA - 11 خرداد ۱۳۹۴ ۰۱:۱۷ ق.ظ
(۱۱ خرداد ۱۳۹۴ ۰۱:۰۵ ق.ظ)barabox نوشته شده توسط: این خستگی ناشی از همین بلاتکلیفیه
همش ذهنت درگیره
مدام و پشت سر هم
اصلا بعضی مواقع اینقدر فکر بهت فشار میاره که دوست داری دو دستی بکنی موهاتو :|
دقیقا منم همین حس را دارم . یعنی الان که پست شما راخوندم یه تلنگری بودبرام. یاد همه این بلاتکلیفی ها و سردرگمی هاافتادم... فقط تفاوتی که هست اینه که مدتیه یه نقاب خوشحالی زدم رو صورتم.....
فقط خودمو نگه داشتم .....
هرشب فکر اینکه بخوابی تا یه روز تکراری و خاکستری را شروع کنی آزار دهنده است
//
چه قدرحرف تو دلم مونده
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - hatame - 11 خرداد ۱۳۹۴ ۰۱:۱۷ ق.ظ
آخی پوونه خانم شازده کوچولو من عاشقشم عالیییییییییییییییییه آواتارتون
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Menrva - 11 خرداد ۱۳۹۴ ۰۱:۲۲ ق.ظ
سردرگم
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - barabox - 11 خرداد ۱۳۹۴ ۰۱:۲۵ ق.ظ
نقل قول: ... مدتیه یه نقاب خوشحالی زدم رو صورتم.....
فقط خودمو نگه داشتم .....
هرشب فکر اینکه بخوابی تا یه روز تکراری و خاکستری را شروع کنی آزار دهنده است
//
چه قدرحرف تو دلم مونده
دقیقا هر شب انگار دلم نمیاد بخوابم
چون دوست ندارم زود بخوابمو باز روزم مثل همیشه تکراری شروع شه
واسه همین خوابمم بهم ریخته هر شب تا ۲/۳ بیهوده بیدار میمونم
...
دلم میخواد یکی بشینه و زل بزنه تو چشام و فقط بشنوه و من بگم
فقط من بگم
اینقدر حرف دارم .. خیلی حرفا مونده .. خیلی
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - artmiss - 11 خرداد ۱۳۹۴ ۰۱:۳۱ ق.ظ
(۱۱ خرداد ۱۳۹۴ ۰۱:۲۵ ق.ظ)barabox نوشته شده توسط: دقیقا هر شب انگار دلم نمیاد بخوابم
چون دوست ندارم زود بخوابمو باز روزم مثل همیشه تکراری شروع شه
واسه همین خوابمم بهم ریخته هر شب تا ۲/۳ بیهوده بیدار میمونم
...
دلم میخواد یکی بشینه و زل بزنه تو چشام و فقط بشنوه و من بگم
فقط من بگم
اینقدر حرف دارم .. خیلی حرفا مونده .. خیلی
بهترین مورد برای شنیدن حرفات آیینه است!
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - پوونه - ۱۱ خرداد ۱۳۹۴ ۰۱:۳۴ ق.ظ
(۱۱ خرداد ۱۳۹۴ ۰۱:۱۷ ق.ظ)hatame نوشته شده توسط: آخی پوونه خانم شازده کوچولو من عاشقشم عالیییییییییییییییییه آواتارتون
منم عاشقشم.خاکی ترین کتابه شازده کوچولو.
قابل شما رو نداره این آواتار.
این بخش ازکتاب تقدیم به همه کسایی که عاشق شازده کوچولو هستن:
(( فردای آن روز دوباره شهریار کوچولو آمد.
روباه گفت: -کاش سر همان ساعت دیروز آمده بودی. اگر مثلا سر ساعت چهار بعد از ظهر بیایی من از ساعت سه تو دلم قند آب میشود و هر چه ساعت جلوتر برود بیشتر احساس شادی و خوشبختی میکنم. ساعت چهار که شد دلم بنا میکند شور زدن و نگران شدن. آن وقت است که قدرِ خوشبختی را میفهمم! اما اگر تو وقت و بی وقت بیایی من از کجا بدانم چه ساعتی باید دلم را برای دیدارت آماده کنم؟... هر چیزی برای خودش قاعدهای دارد.
شهریار کوچولو گفت: -قاعده یعنی چه؟
روباه گفت: -این هم از آن چیزهایی است که پاک از خاطرها رفته. این همان چیزی است که باعث میشود فلان روز با باقی روزها و فلان ساعت با باقی ساعتها فرق کند. مثلا شکارچیهای ما میان خودشان رسمی دارند و آن این است که پنجشنبهها را با دخترهای ده میروند رقص. پس پنجشنبهها بَرّهکشانِ من است: برای خودم گردشکنان میروم تا دم مُوِستان. حالا اگر شکارچیها وقت و بی وقت میرقصیدند همهی روزها شبیه هم میشد و منِ بیچاره دیگر فرصت و فراغتی نداشتم.
به این ترتیب شهریار کوچولو روباه را اهلی کرد.
لحظهی جدایی که نزدیک شد روباه گفت: -آخ! نمیتوانم جلو اشکم را بگیرم.
شهریار کوچولو گفت: -تقصیر خودت است. من که بدت را نمیخواستم، خودت خواستی اهلیت کنم.
روباه گفت: -همین طور است.
شهریار کوچولو گفت: -آخر اشکت دارد سرازیر میشود!
روباه گفت: -همین طور است.
-پس این ماجرا فایدهای به حال تو نداشته.
روباه گفت: -چرا، واسه خاطرِ رنگ گندم.
بعد گفت: -برو یک بار دیگر گلها را ببین تا بفهمی که گلِ خودت تو عالم تک است. برگشتنا با هم وداع میکنیم و من به عنوان هدیه رازی را بهات میگویم.
شهریار کوچولو بار دیگر به تماشای گلها رفت و به آنها گفت: -شما سرِ سوزنی به گل من نمیمانید و هنوز هیچی نیستید. نه کسی شما را اهلی کرده نه شما کسی را. درست همان جوری هستید که روباه من بود: روباهی بود مثل صدهزار روباه دیگر. او را دوست خودم کردم و حالا تو همهی عالم تک است.
گلها حسابی از رو رفتند.
شهریار کوچولو دوباره درآمد که: -خوشگلید اما خالی هستید. برایتان نمیشود مُرد. گفتوگو ندارد که گلِ مرا هم فلان رهگذر میبیند مثل شما. اما او به تنهایی از همهی شما سر است چون فقط اوست که آبش دادهام، چون فقط اوست که زیر حبابش گذاشتهام، چون فقط اوست که با تجیر برایش حفاظ درست کردهام، چون فقط اوست که حشراتش را کشتهام (جز دو سهتایی که میبایست شبپره بشوند)، چون فقط اوست که پای گِلِهگزاریها یا خودنماییها و حتا گاهی پای بُغ کردن و هیچی نگفتنهاش نشستهام، چون او گلِ من است.
و برگشت پیش روباه.
گفت: -خدانگهدار!
روباه گفت: -خدانگهدار!... و اما رازی که گفتم خیلی ساده است:
جز با دل هیچی را چنان که باید نمیشود دید. نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمیبیند.
شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: -نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمیبیند.
-ارزش گل تو به قدرِ عمری است که به پاش صرف کردهای.
شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: -به قدر عمری است که به پاش صرف کردهام.
روباه گفت: -انسانها این حقیقت را فراموش کردهاند اما تو نباید فراموشش کنی. تو تا زندهای نسبت به چیزی که اهلی کردهای مسئولی. تو مسئول گُلِتی...
شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: -من مسئول گُلمَم. ))
پ.ن: بحث آواتار شد
هیچ میدونستید آنه شرلی شخصیت موردعلاقه منه؟ البته این رو نمیدونستید!
هیچ میدونستید همه بهم میگن من از نظر شخصیت شبیه ترین شخصیتم به آنه؟ البته که این رو هم نمیدونستید
خلاصه که ما هم آواتار شما رو دوست میداریم زیاااااد
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - barabox - 11 خرداد ۱۳۹۴ ۰۱:۳۶ ق.ظ
نقل قول: بهترین مورد برای شنیدن حرفات آیینه است!
فکر کنم اینکارو بکنم دغدغه ها و سردرگمیم بیشتر بشه
چون یکی مثل خودم جلو رومه
هرچی من بگم اونم میگه
اینهمه نشستیم و شنیدیم و سوختیم برای بقیه
کی قراره بشنون و بسوزن برات !
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - RASPINA - 11 خرداد ۱۳۹۴ ۰۱:۳۸ ق.ظ
(۱۱ خرداد ۱۳۹۴ ۰۱:۲۵ ق.ظ)barabox نوشته شده توسط: دقیقا هر شب انگار دلم نمیاد بخوابم
چون دوست ندارم زود بخوابمو باز روزم مثل همیشه تکراری شروع شه
واسه همین خوابمم بهم ریخته هر شب تا ۲/۳ بیهوده بیدار میمونم
...
دلم میخواد یکی بشینه و زل بزنه تو چشام و فقط بشنوه و من بگم
فقط من بگم
اینقدر حرف دارم .. خیلی حرفا مونده .. خیلی
بقیه که انگار از یه دنیای دیگه اومدن..... اصلا حرف دل آدمو نمیفهمن ......
خسته ام ولی نمیذارم همین جوری عمرم بگذره.
خیلی زود پا میشم وشروع می کنم
امیدوارم خدا من را در مسیر درست قرار بده
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - artmiss - 11 خرداد ۱۳۹۴ ۰۱:۴۳ ق.ظ
تو برای اون، اون برای تو
فک کنم خوب حرف همو بفهمین
خیلی سخته یکی مثله خودتو پیدا کنی و بتونی درد دلتو بهش بفهمونی، چون دید آدما با هم فرق میکنه، ولی این همه برای بقیه شنیدیو سوختی یه بار درد دلتو از زبون خودت بشنو و این بار برا خودت بسوز و دنبال چاره باش.
|