تالار گفتمان مانشت
خوابگاه - نسخه‌ی قابل چاپ

خوابگاه - sinbadcity - 08 شهریور ۱۳۹۵ ۱۱:۵۵ ق.ظ

همه چیز عجیبه حداقل واسه من،این همه آدم این همه صف طویل ِاول ترم واسه شارژ کارت تغدیه یا واسه خوابگاه برای چی؟ این همه آدم اومدن چی کار؟به چه امیدی؟

این همه آدم با این همه خانواده که بایه دنیا آرزو بچه هاشونو فرستادن دانشگاه که چی کار کنن؟که درس

بخونن ودکترو مهندس شن

اما ما..... اونقدر غرق در فرعیات مسئله هستیم که حتی یادمون میره که چرا الان بجای اینکه پیش پدرو مادرمون باشیم داریم توی خوابگاه یه زندگی گروهی رو تجربه میکنیم

خداروشکر!! به ما هم خوابگاه رسید هر۵تامون توی یه اتاقیم و از اونجایی که اتاق۵ نفره توی خوابگاه نیست یک هم اتاقی جدید داریم خیلی ساکته ... دیگه توی صحبتامون احتیاط میکنیم و برا صدا زدن اسامی مورد دار از اسم مستعار استفاده میکنیم اون تخته که بدتر از همه بود و اون کمدی که در نداشتو بهش دادیم...

اونم مظلوم.....

گاهی وقتا میگم اگه من جای اون بودم چی کار میکردم.هم اتاقی شدن با ۵ نفر که قبلا همدیگرو میشناختن واز رازهای هم خبر دارن گفتن و خندیدناشون واینکه تو هیچی از اونا نمیدونی...

خیلی سخته ...به هر حال اینا میگذره یا ما با هم اخت میشیم و اون به گروه ما میپیونده یا اینکه از اتاقمون میره

خوابگاه - bita.z - 26 شهریور ۱۳۹۹ ۱۱:۵۶ ب.ظ

دنبال همچین تاپیکی بودم
تا ترم چهار خوابگاه بودم که کرونا اومد و الان که ترم پنج هستن مجازی میخونم
باید خاطراتم رو بنگارم Rolleyes

خوابگاه ما کلا سه اتاق داشت
گاهی با بچه های موقت به ۲۱ نفر میرسید اعضای اتاق ما
سردردهایی که تو اون اتاق گرفتم فراموش نشدنیه
ترم اول که بودم همه چی برام عجیب بود.. رفتار بچه های خوابگاه حالم رو می گرفت
همشون باهم دوست بودن و من تنها ..
هیچی رو‌نمیتونستم هضم کنم
تیپ غذا خوردن، خوابیدن بیدار شدن .. حرف زدن ......
انگار یه سیاره دیگه رفته بودم
وضع اتاق هم که نگم.. زباله دان..
روز اول جوری حالم بد شد که دچار افسردگی شدید شدم
یاد فیلم های خارجی افتادم که کارگرها تو یه همچین اتاقی با تعداد بالا استراحت میکردن
آشپزخونه که دیگه هیچ .. سوسک ها با هم کشتی میگرفتن و کف زمین و گوشه کابینت ها پر از سوسک قرمز
نظافت چی هم میومد هر از گاهی یه دستی به سر روی سینک میکشید و میرفت... در حد خیلی کم.. طرفهای کثیف بچه ها رو که پرت میکرد بیرون طرفهای تمیز هم مینداخت یه گوشه.. خیلی مفتضح
قسمت های بعدی ماجرا جالبه...
این داستان ادامه دارد ....

RE: خوابگاه - ghaderZ - 11 دى ۱۳۹۹ ۱۰:۰۷ ب.ظ

(۲۶ شهریور ۱۳۹۹ ۱۱:۵۶ ب.ظ)bita.z نوشته شده توسط:  دنبال همچین تاپیکی بودم
تا ترم چهار خوابگاه بودم که کرونا اومد و الان که ترم پنج هستن مجازی میخونم
باید خاطراتم رو بنگارم Rolleyes

خوابگاه ما کلا سه اتاق داشت
گاهی با بچه های موقت به ۲۱ نفر میرسید اعضای اتاق ما
سردردهایی که تو اون اتاق گرفتم فراموش نشدنیه
ترم اول که بودم همه چی برام عجیب بود.. رفتار بچه های خوابگاه حالم رو می گرفت
همشون باهم دوست بودن و من تنها ..
هیچی رو‌نمیتونستم هضم کنم
تیپ غذا خوردن، خوابیدن بیدار شدن .. حرف زدن ......
انگار یه سیاره دیگه رفته بودم
وضع اتاق هم که نگم.. زباله دان..
روز اول جوری حالم بد شد که دچار افسردگی شدید شدم
یاد فیلم های خارجی افتادم که کارگرها تو یه همچین اتاقی با تعداد بالا استراحت میکردن
آشپزخونه که دیگه هیچ .. سوسک ها با هم کشتی میگرفتن و کف زمین و گوشه کابینت ها پر از سوسک قرمز
نظافت چی هم میومد هر از گاهی یه دستی به سر روی سینک میکشید و میرفت... در حد خیلی کم.. طرفهای کثیف بچه ها رو که پرت میکرد بیرون طرفهای تمیز هم مینداخت یه گوشه.. خیلی مفتضح
قسمت های بعدی ماجرا جالبه...
این داستان ادامه دارد ....
من از راهنمایی تو خوابگاه بودم ، درواقع من چون اهل روستا بودم تو شهرستان نزدیکمون که مدرسه تیزهوشان استان تو اونجا بود قبول شدم، از کل شهر و روستاهای استانمون اونجا قبولی داشت ، خلاصه من قبل از اینکه برم ثبت نام کنم یک فیلمی تو شبکه دو نشون میداد یک مدرسه شبانه روزی خارجی بود که بچه ها تو اونجا درس می خوندن ، استخر داشت ، زمین بسکتبال داشت ، سالن فوتبال جدا داشت خلاصه اینا رو که من میدیدم لذت می بردم ، حالا روز ثبت نام که رسید با مادرم رفتم مدرسه واسه ثبت نام یک مدرسه داغون سه طبقه ، حیاطش کوچیک بود من باخودم میگفتم پس این استخرش کجاست ، سالنش کجاست ، نمی خواستم ناامید بشم گفتم احتمالا پشت ساختمونه چون ساختمون بلنده دیده نمی شه ، خلاصه ثبت نام کردم، اولین روز مدرسه رفتم خوابگاه ، خوابگاه هر اتاقش بیست ودو نفری بود ما تخت خوابمون مشکل داشت ( از اون تختای دونفره سربازی بود) بچه ۱۲ ساله سه طبقه با دوستم تخت رو آوردیم پایین خودمون درستش کردیم بردیم بالا ، شب ها هم که پاس داشتیم یعنی هر شب ده نفر هر کدام به مدت دوساعت باید بیدار میشد تا نگهبانی بده شستن آشپزخونه و ظرف های ناهار که از همون ظرف های آهنی سربازی بود کمک آشپز بودن ماهی دوبار می افتاد جارو کردن اتاق و سالن خوابگاه واینا با خود بچه ها بود ، چی فکر میکردیم چی شد جالبه یکی از دوستام که هم روستایی بودیم پنجشنبه همون هفته که قرار بود بر گردیم خونه با ما نیومد ما از غربت گریه نکردیم ولی خیلی دلتنگ خونه بودیم ولی اون موند خوابگاه ( درواقع مثل آهویی بود که از قفس از آزاد شده بود چون تو خونه باید میرفت کشاورزی و دامداری و کار ولی فرصت رو مناسب دید برنگشت خونشون ) ما هم کار میکردیم ولی دیگه نه در حد اون چون حداقل پدر و مادر ما اجازه درس خوندن به ما میدادن ولی اون باید کار میکرد مگر اینکه حین کار بتونه درس بخونه چهارسال اونجا درس خوندیم ، خاطرات زیاده ولی یکیش رو میگم ، یکبار معلمم ما نیومده بود (طبقه دوم کلاسا بود و طبقه سوم خوابگاه) ما رفتیم اتاق یک توپ پلاستیکی داشتیم شروع کردیم با دوستم دونفری فوتبال زدیم نگو صدای پامون تو کلاس پایینی که دایر بود شنیده شده و معلم به ناظم اطلاع داده بود ما اونقدر توپو زدیم به در و دیوار خسته شدیم من رفتم سمت تختم که دراز بکشم یکی از سال بالایی ها که نرفته بود کلاس، داشت واسه امتحانش میخوند از تختش اومد پایین میخواست بره بیرون خواست یه ضربه به توپ بزنه ،من هنوز به تختم نرسیده بودم اون بیچاره پاش به توپ هنوز نخورده بود یه دفعه در باز شد ناظم اومد تو ، گفت بیا آفرین بیا گرفت بیچاره رو با کتک برد پایین جرم نکرده و کتک خورده، من هم از یه طرف تو دلم داشتم از خنده میترکیدم از طرف دیگه واقعا میترسیدم میگن سر بیگناه پای دار میره ولی بالای دار نمیره ولی مال این بیچاره رفت بالای دار و کتک حسابی خورد شایدم منظور ضرب المثل اینه که اخراج نمیشه ولی کتکه رو میخوره .......

RE: خوابگاه - bita.z - 19 دى ۱۳۹۹ ۰۲:۱۱ ق.ظ

(۱۱ دى ۱۳۹۹ ۱۰:۰۷ ب.ظ)ghaderZ نوشته شده توسط:  
(26 شهریور ۱۳۹۹ ۱۱:۵۶ ب.ظ)bita.z نوشته شده توسط:  دنبال همچین تاپیکی بودم
تا ترم چهار خوابگاه بودم که کرونا اومد و الان که ترم پنج هستن مجازی میخونم
باید خاطراتم رو بنگارم Rolleyes

خوابگاه ما کلا سه اتاق داشت
گاهی با بچه های موقت به ۲۱ نفر میرسید اعضای اتاق ما
سردردهایی که تو اون اتاق گرفتم فراموش نشدنیه
ترم اول که بودم همه چی برام عجیب بود.. رفتار بچه های خوابگاه حالم رو می گرفت
همشون باهم دوست بودن و من تنها ..
هیچی رو‌نمیتونستم هضم کنم
تیپ غذا خوردن، خوابیدن بیدار شدن .. حرف زدن ......
انگار یه سیاره دیگه رفته بودم
وضع اتاق هم که نگم.. زباله دان..
روز اول جوری حالم بد شد که دچار افسردگی شدید شدم
یاد فیلم های خارجی افتادم که کارگرها تو یه همچین اتاقی با تعداد بالا استراحت میکردن
آشپزخونه که دیگه هیچ .. سوسک ها با هم کشتی میگرفتن و کف زمین و گوشه کابینت ها پر از سوسک قرمز
نظافت چی هم میومد هر از گاهی یه دستی به سر روی سینک میکشید و میرفت... در حد خیلی کم.. طرفهای کثیف بچه ها رو که پرت میکرد بیرون طرفهای تمیز هم مینداخت یه گوشه.. خیلی مفتضح
قسمت های بعدی ماجرا جالبه...
این داستان ادامه دارد ....
من از راهنمایی تو خوابگاه بودم ، درواقع من چون اهل روستا بودم تو شهرستان نزدیکمون که مدرسه تیزهوشان استان تو اونجا بود قبول شدم، از کل شهر و روستاهای استانمون اونجا قبولی داشت ، خلاصه من قبل از اینکه برم ثبت نام کنم یک فیلمی تو شبکه دو نشون میداد یک مدرسه شبانه روزی خارجی بود که بچه ها تو اونجا درس می خوندن ، استخر داشت ، زمین بسکتبال داشت ، سالن فوتبال جدا داشت خلاصه اینا رو که من میدیدم لذت می بردم ، حالا روز ثبت نام که رسید با مادرم رفتم مدرسه واسه ثبت نام یک مدرسه داغون سه طبقه ، حیاطش کوچیک بود من باخودم میگفتم پس این استخرش کجاست ، سالنش کجاست ، نمی خواستم ناامید بشم گفتم احتمالا پشت ساختمونه چون ساختمون بلنده دیده نمی شه ، خلاصه ثبت نام کردم، اولین روز مدرسه رفتم خوابگاه ، خوابگاه هر اتاقش بیست ودو نفری بود ما تخت خوابمون مشکل داشت ( از اون تختای دونفره سربازی بود) بچه ۱۲ ساله سه طبقه با دوستم تخت رو آوردیم پایین خودمون درستش کردیم بردیم بالا ، شب ها هم که پاس داشتیم یعنی هر شب ده نفر هر کدام به مدت دوساعت باید بیدار میشد تا نگهبانی بده شستن آشپزخونه و ظرف های ناهار که از همون ظرف های آهنی سربازی بود کمک آشپز بودن ماهی دوبار می افتاد جارو کردن اتاق و سالن خوابگاه واینا با خود بچه ها بود ، چی فکر میکردیم چی شد جالبه یکی از دوستام که هم روستایی بودیم پنجشنبه همون هفته که قرار بود بر گردیم خونه با ما نیومد ما از غربت گریه نکردیم ولی خیلی دلتنگ خونه بودیم ولی اون موند خوابگاه ( درواقع مثل آهویی بود که از قفس از آزاد شده بود چون تو خونه باید میرفت کشاورزی و دامداری و کار ولی فرصت رو مناسب دید برنگشت خونشون ) ما هم کار میکردیم ولی دیگه نه در حد اون چون حداقل پدر و مادر ما اجازه درس خوندن به ما میدادن ولی اون باید کار میکرد مگر اینکه حین کار بتونه درس بخونه چهارسال اونجا درس خوندیم ، خاطرات زیاده ولی یکیش رو میگم ، یکبار معلمم ما نیومده بود (طبقه دوم کلاسا بود و طبقه سوم خوابگاه) ما رفتیم اتاق یک توپ پلاستیکی داشتیم شروع کردیم با دوستم دونفری فوتبال زدیم نگو صدای پامون تو کلاس پایینی که دایر بود شنیده شده و معلم به ناظم اطلاع داده بود ما اونقدر توپو زدیم به در و دیوار خسته شدیم من رفتم سمت تختم که دراز بکشم یکی از سال بالایی ها که نرفته بود کلاس، داشت واسه امتحانش میخوند از تختش اومد پایین میخواست بره بیرون خواست یه ضربه به توپ بزنه ،من هنوز به تختم نرسیده بودم اون بیچاره پاش به توپ هنوز نخورده بود یه دفعه در باز شد ناظم اومد تو ، گفت بیا آفرین بیا گرفت بیچاره رو با کتک برد پایین جرم نکرده و کتک خورده، من هم از یه طرف تو دلم داشتم از خنده میترکیدم از طرف دیگه واقعا میترسیدم میگن سر بیگناه پای دار میره ولی بالای دار نمیره ولی مال این بیچاره رفت بالای دار و کتک حسابی خورد شایدم منظور ضرب المثل اینه که اخراج نمیشه ولی کتکه رو میخوره .......

جالب بود
خوابگاه ما تا قبل از رفتن من به خوابگاه یه هتل بود با امکانات زیاد اما از اون جایی که من هر جا برم رفاه و راحتی برداشته میشه خوابگاه هم عوض شد اومد زیر زمین دانشگاه
البته ترم اخری که اونجا بودم دیگه پادشاهی می کردم
چون دقیقا حال و روز من تو خونه مثل حال روز اون دوست شما بود
البته روستایی نیستم اما کوزت خونه بودم و عید که میشد تمام غم عالم به دلم می نشست که باید برگردم خونه
جمعیت خوابگاه هم به نسبت تروم پیش کمتر شده بود خوش می گذشت... بیش تر بگو بخند بود و خاطرات خوب شب امتحان Undecided

تازه یه تخت و جای بهتر گیر آورده بودم Sad

وای باورم نمیشه ترم ۵ داره تموم میشه کافیه امتحانات رو بدمConfused