![]() |
شعر - نسخهی قابل چاپ |
RE: شعر - polarisia - 07 مرداد ۱۳۹۰ ۰۶:۰۲ ب.ظ
(۰۷ مرداد ۱۳۹۰ ۰۵:۵۸ ب.ظ)Mile Stone نوشته شده توسط:(07 مرداد ۱۳۹۰ ۰۵:۰۴ ب.ظ)polarisia نوشته شده توسط: اینم چندتا شعریه که خودم یه سال پیش سرودهام ممنون. من کلا از هر هنری غمگین شو دوس دارم ![]() نه ربطی به کنکور نداشت! |
RE: شعر - summer_66 - 07 مرداد ۱۳۹۰ ۱۰:۱۲ ب.ظ
(۰۷ مرداد ۱۳۹۰ ۰۶:۰۲ ب.ظ)polarisia نوشته شده توسط: من کلا از هر هنری غمگین شو دوس دارمخوب اینم یه جورشه!!!! ![]() |
RE: شعر - sama2010 - 08 مرداد ۱۳۹۰ ۰۹:۳۹ ق.ظ
برام هیچ حسی شبیه تو نیست.. کنار تو درگیر آرامشم همین از تمام جهان کافیه.. همین که کنارت نفس میکشم برام هیچ حسی شبیه تو نیست.. تو پایان هر جستجوی منی تماشای تو عین آرامشه.. تو زیباترین آرزوی منی منو از این عذاب رها نمیکنی.. کنارمی به من نگاه نمیکنی تمام قلب تو به من نمیرسه.. همین که فکرمی برای من بسه از این عادت باتو بودن هنوز.. ببین لحظه لحظم کنارت خوشه همین عادت با تو بودن یه روز.. اگه بی تو باشم منو میکشه یه وقتایی آنقدر حالم بده.. که میپرسم از هر کسی حالتو یه روزایی حس میکنم پشت من.. همه شهر میگرده دنبال تو منو از این عذاب رها نمیکنی.. کنارمی به من نگاه نمیکنی تمام قلب تو به من نمیرسه.. همین که فکرمی برای من بسه |
RE: شعر - sama2010 - 11 مرداد ۱۳۹۰ ۱۱:۳۷ ب.ظ
* اونی که میخواستی تو غبارا گم شد مرغی شد و پشت حصارا گم شد اسم تو رو رو بال مرغا نوشت رو کندهی سبز درختا نوشت یه روز که بارون میومد بهش گفت یه روز دیگه رو موج دریا نوشت دریا با موجاش اون رو از خودش روند مرغ هوا گم شد و اون رو گریوند باد اومد و تو جنگلها قدم زد اسم تو رو از همه جا قلم زد ببین جدایی چه به روزش آورد چه سرنوشتی که براش رقم زد… |
شعر - narges_r - 01 شهریور ۱۳۹۰ ۰۴:۳۶ ق.ظ
تو را بجای همه کسانی که نشناختهام دوست می دارم تو را به خاطر عطر نان گرم برای برفی که اب می شود دوست می دارم تو را به جای همه کسانی که دوست نداشتهام دوست می دارم تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم برای اشکی که خشک شد و هیچ وقت نریخت لبخندی که محو شد و هیچ وقت نشکفت دوست می دارم تو را به خاطر خاطرهها دوست می دارم برای پشت کردن به ارزوهای محال به خاطر نابودی توهم و خیال دوست می دارم تو را برای دوست داشتن دوست می دارم تو را به خاطر بوی لاله های وحشی به خاطر گونه های زرین افتاب گردان تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم تو را به جای همه کسانی که ندیدهام دوست می دارم تو را برای لبخند تلخ لحظه ها پرواز شیرین خاطرهها دوست می دارم تو را به اندازهی همه کسانی که نخواهم دید دوست می دارم اندازه قطرات باران،ستاره های اسمان دوست می دارم تو را به اندازه خودت،اندازه قلب پاکت دوست می دارم تو را برای دوست داشتن دوست می دارم تو را بجای همه کسانی که نمی شناخته ام....دوست می دارم تو را به جای همه روزگارانی که نمی زیسته ام.... دوست می دارم برای خاطر عطر نان گرم و برفی که اب می شود و و نخستین گناه... تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم تو را به جای همه کسانی که دوست نمی دارم...دوست می دارم. « پل الوار- شاعر فرانسوی» |
شعر - mamat - 11 شهریور ۱۳۹۰ ۰۱:۰۳ ق.ظ
خرم آن روز کز این منزل ویران بروم راحت جان طلبم وز پی جانان بروم |
RE: شعر - انرژی مثبت - ۱۲ شهریور ۱۳۹۰ ۰۱:۳۷ ب.ظ
سه شعر از یک موضوع شعر اول رو حمید مصدق گفته بوده که فکر کنم همه خوندن یا شنیدن: تو به من خندیدی و نمی دانستی من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم باغبان از پی من تند دوید سیب را دست تو دید غضب آلود به من کرد نگاه سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک و تو رفتی و هنوز، سالهاست که در گوش من آرام آرام خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم و من اندیشه کنان غرق در این پندارم که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت ---------------------------------------------------------------- بعدها فروغ فرخزاد اومده و جواب حمید مصدق رو اینجوری داده: من به تو خندیدم چون که می دانستم تو به چه دلهره از باغچهی همسایه سیب را دزدیدی پدرم از پی تو تند دوید و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه پدر پیر من است من به تو خندیدم تا که با خنده خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک دل من گفت: برو چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام حیرت و بغض تو تکرار کنان می دهد آزارم و من اندیشه کنان غرق در این پندارم که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت ------------------------------------------------------------------------------------------ و از اونا جالبتر جوابیه ایست که یه شاعر جوون به اسم جواد نوروزی بعد از سالها به این دو تا شاعر داده دخترک خندید و پسرک ماتش برد ! که به چه دلهره از باغچهی همسایه، سیب را دزدیده باغبان از پی او تند دوید به خیالش می خواست، حرمت باغچه و دختر کم سالش را از پسر پس گیرد ! غضب آلود به او غیظی کرد ! این وسط من بودم، سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم من که پیغمبر عشقی معصوم، بین دستان پر از دلهرهی یک عاشق و لب و دندان ِ تشنهی کشف و پر از پرسش دختر بودم و به خاک افتادم چون رسولی ناکام ! هر دو را بغض ربود... دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت: " او یقیناً پی معشوق خودش می آید! " پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود: " مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد! " سالهاست که پوسیدهام آرام آرام ! عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز ! جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم، همه اندیشه کنان غرق در این پندارند: این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت |
شعر - mamat - 12 شهریور ۱۳۹۰ ۰۵:۵۰ ب.ظ
روزها فکر من این است و همه شب سخنم که چرا غافل از احوال دل خویشتنم؟ ماندهام سخت عجب کز چه سبب ساخت مرا؟ یا چه بودست مراد وی از این ساختنم؟ ازکجا آمدهام امدنم بهر چه بود به کجا می روم آحر ننمایی وطنم؟ جان که از عالم علویست یقین میدانم رخت خود باز برآنم که همانجا فکنم مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک دو سه روزی قفسی ساخته اند از بدنم ای خوش آن روز که پرواز کنم تا در دوست به هوای سر کویش پر و بالی بزنم بی تو، مهتابشبی، باز از آن کوچه گذشتم، همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم، شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم، شدم آن عاشق دیوانه که بودم. در نهانخانة جانم، گل یاد تو، درخشید باغ صد خاطره خندید، عطر صد خاطره پیچید: یادم آم که شبی باهم از آن کوچه گذشتیم پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم ساعتی بر لب آن جوی نشستیم. تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت. من همه، محو تماشای نگاهت. آسمان صاف و شب آرام بخت خندان و زمان رام خوشة ماه فروریخته در آب شاخهها دست برآورده به مهتاب شب و صحرا و گل و سنگ همه دل داده به آواز شباهنگ یادم آید، تو به من گفتی: ” از این عشق حذر کن! لحظهای چند بر این آب نظر کن، آب، آیینة عشق گذران است، تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است، باش فردا، که دلت با دگران است! تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن! با تو گفتم:” حذر از عشق!؟ - ندانم سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم، نتوانم! روز اول، که دل من به تمنای تو پر زد، چون کبوتر، لب بام تو نشستم تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم ...“ باز گفتم که: ” تو صیادی و من آهوی دشتم تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم حذر از عشق ندانم، نتوانم! “ اشکی از شاخه فرو ریخت مرغ شب، نالة تلخی زد و بگریخت ... اشک در چشم تو لرزید، ماه بر عشق تو خندید! یادم آید که: دگر از تو جوابی نشنیدم پای در دامن اندوه کشیدم. نگسستم، نرمیدم. رفت در ظلمت غم، آن شب و شبهای دگر هم، نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم، نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم ... بی تو، اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم! |
RE: شعر - انرژی مثبت - ۱۳ شهریور ۱۳۹۰ ۰۳:۵۴ ب.ظ
شب آرامی بود می روم در ایوان، تا بپرسم از خود زندگی یعنی چه؟ مادرم سینی چایی در دست گل لبخندی چید ،هدیه اش داد به من خواهرم تکه نانی آورد، آمد آنجا لب پاشویه نشست پدرم دفتر شعری آورد، تکیه بر پشتی داد شعر زیبایی خواند، و مرا برد، به آرامش زیبای یقین :با خودم می گفتم زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست رود دنیا جاریست زندگی، آبتنی کردن در این رود است وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟ !!!هیچ زندگی، وزن نگاهی است که در خاطرهها می ماند شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت زندگی درک همین اکنون است زندگی شوق رسیدن به همان فردایی است، که نخواهد آمد تو نه در دیروزی، و نه در فردایی ظرف امروز، پر از بودن توست شاید این خنده که امروز، دریغش کردی آخرین فرصت همراهی با، امید است زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک به جا می ماند زندگی، سبزترین آیه، در اندیشه برگ زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق زندگی، فهم نفهمیدن هاست زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست فرصت بازی این پنجره را دریابیم در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم پرده از ساحت دل برگیریم رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند چای مادر، که مرا گرم نمود نان خواهر، که به ماهیها داد زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم زندگی زمزمه پاک حیات ست، میان دو سکوت زندگی، خاطره آمدن و رفتن ماست لحظه آمدن و رفتن ما، تنهایی ست من دلم می خواهد قدر این خاطره را دریابیم. " سهراب سپهری" |
شعر - mamat - 15 شهریور ۱۳۹۰ ۰۲:۲۶ ب.ظ
شاید این شعر و زیاد شنیدید ولی دیدن دوبارش بد نیست من که یکی از شعرهای مورد علاقمه دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند *** ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت با من راه نشین باده مستانه زدند *** آسمان بار امانت نتوانست کشید قرعه کار به نام من دیوانه زدند *** جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند *** شکر ایزد که میان من و او صلح افتاد صوفیان رقص کنان ساغر شکرانه زدند *** آتش آن نیست که از شعله او خندد شمع آتش آن است که در خرمن پروانه زدند *** کس چو حافظ نگشاد از رخ اندیشه نقاب تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند |
RE: شعر - mamat - 15 شهریور ۱۳۹۰ ۰۳:۵۱ ب.ظ
نی نگویم زانکه تو خامی هنوز در بهاری و ندیدستی تموز *** این جهان همچون درخت ست ای کرام! ما بر او چون میوه های نیم خام *** سخت گیرد خامها مرشاخ را زانکه در خامی نشاید کاخ را *** چون بپخت و گشت شیرین لب گزان سست گیرد شاخها را بعد از آن *** سخت گیری و تعصب خامی ست تا جنینی کار خون آشامی ست ------------------------------------------- امیدوارم از این چنین شعرهایی خوشتون بیاد |
شعر - narges_r - 31 شهریور ۱۳۹۰ ۰۲:۳۹ ق.ظ
دشمن خویشیم و یار آن که ما را میکُشد غرق دریائیم و ما را موج دریا میکُشد زان چنین خندان و خوش ما جان شیرین میدهیم کان ملک ما را به شهد و قند و حلوا میکشد هر یکی عاشق چون منصورند، خود را میکُشند غیر عاشق وانما که خویش عمدا میکُشد بس کنم یا خود بگویم سرّ مرگ عاشقان؟ گرچه مُنکر خویش را از خشم و صفرا میکُشد |
شعر - mamat - 31 شهریور ۱۳۹۰ ۱۱:۱۷ ق.ظ
امشب ای ماه به درد دل من تسکینی آخر ای ماه تو هم درد من مسکینی **** کاهش جان تومن دارم و من میدانم که تو از دوری خورشید چهها می بینی **** تو هم ای بادیه پیمای محبت چون من سر راحت ننهادی به سر بالینی **** هر شب از حسرت ماهی من و یک دامن اشک تو هم ای دامن مهتاب پر از پروینی **** همه در چشمه مهتاب غم از دل شویند امشب ای مه تو هم از طالع من غمگینی **** من مگر طالع خود در تو توانم دیدن که توهم آینه بخت غبار آگینی **** باغبان خار ندامت به جگر میشکند برو ای گل که سزاوار همان گلچینی **** نی محزون مگر از تربت فرهاد دمید که کند شکوه ز هجران لب شیرینی **** تو چنین خانه کن و دل شکن ای باد خزان گر خود انصاف کنی مستحق نفرینی **** کی بر این کلبه طوفان زده سر خواهی زد ای پرستو که پیام آور فروردینی **** شهریارا اگر آیین محبت باشد چه حیاتی و چه دنیای بهشت آیینی |
شعر - mamat - 01 مهر ۱۳۹۰ ۱۱:۰۷ ب.ظ
شب همه بی تو کار من شکوه به ماه کردنست روز ستاره تا سحر تیره به آه کردنست *** متن خبر که یک قلم بیتو سیاه شد جهان حاشیه رفتنم دگر نامه سیاه کردنست *** چون تو نه در مقابلی عکس تو پیش رونهیم اینهم از آب و آینه خواهش ماه کردنست *** نو گل نازنین من تا تو نگاه میکنی لطف بهار عارفان در تو نگاه کردنست *** ماه عباد تست و من با لب روزه دار ازین قول و غزل نوشتنم بیم گناه کردنست *** لیک چراغ ذوق هم این همه کشته داشتن چشمه به گل گرفتن و ماه به چاه کردنست *** غفلت کائنات را جنبش سایهها همه سجده به کاخ کبریا خواه نخواه کردنست *** از غم خود بپرس کو با دل ما چه میکند این هم اگر چه شکوهی شحنه به شاه کردنست *** عهد تو (سایه) و (صبا) گو بشکن که راه من رو به حریم کعبهی «لطف آله» کردنست *** گاه به گاه پرسشی کن که زکوة زندگی پرسش حال دوستان گاه به گاه کردنست *** بوسهی تو به کام من کوه نورد تشنه را کوزهی آب زندگی توشه راه کردنست *** خود برسان به شهریار ایکه درین محیط غم بیتو نفس کشیدنم عمر تباه کردنست ******************************************************** |
شعر - mamat - 03 مهر ۱۳۹۰ ۱۲:۳۳ ب.ظ
ای دل چه اندیشیدهای در عذر آن تقصیرها زان سوی او چندان وفا زین سوی تو چندین جفا *** زان سوی او چندان کرم زین سو خلاف و بیش و کم زان سوی او چندان نعم زین سوی تو چندین خطا *** زین سوی تو چندین حسد چندین خیال و ظن بد زان سوی او چندان کشش چندان چشش چندان عطا *** چندین چشش از بهر چه تا جان تلخت خوش شود چندین کشش از بهر چه تا دررسی در اولیا *** از بد پشیمان میشوی الله گویان میشوی آن دم تو را او میکشد تا وارهاند مر تو را *** از جرم ترسان میشوی وز چاره پرسان میشوی آن لحظه ترساننده را با خود نمیبینی چرا *** گر چشم تو بربست او چون مهرهای در دست او گاهی بغلطاند چنین گاهی ببازد در هوا *** گاهی نهد در طبع تو سودای سیم و زر و زن گاهی نهد در جان تو نور خیال مصطفی *** این سو کشان سوی خوشان وان سو کشان با ناخوشان یا بگذرد یا بشکند کشتی در این گردابها *** چندان دعا کن در نهان چندان بنال اندر شبان کز گنبد هفت آسمان در گوش تو آید صدا *** بانک شعیب و نالهاش وان اشک همچون ژالهاش چون شد ز حد از آسمان آمد سحرگاهش ندا *** گر مجرمی بخشیدمت وز جرم آمرزیدمت فردوس خواهی دادمت خامش رها کن این دعا *** گفتا نه این خواهم نه آن دیدار حق خواهم عیان گر هفت بحر آتش شود من درروم بهر لقا *** گر رانده آن منظرم بستست از او چشم ترم من در جحیم اولیترم جنت نشاید مر مرا *** جنت مرا بیروی او هم دوزخست و هم عدو من سوختم زین رنگ و بو کو فر انوار بقا *** گفتند باری کم گری تا کم نگردد مبصری که چشم نابینا شود چون بگذرد از حد بکا *** گفت ار دو چشمم عاقبت خواهند دیدن آن صفت هر جزو من چشمی شود کی غم خورم من از عمی *** ور عاقبت این چشم من محروم خواهد ماندن تا کور گردد آن بصر کو نیست لایق دوست را *** اندر جهان هر آدمی باشد فدای یار خود یار یکی انبان خون یار یکی شمس ضیا *** چون هر کسی درخورد خود یاری گزید از نیک و بد ما را دریغ آید که خود فانی کنیم از بهر لا *** روزی یکی همراه شد با بایزید اندر رهی پس بایزیدش گفت چه پیشه گزیدی ای دغا *** گفتا که من خربندهام پس بایزیدش گفت رو یا رب خرش را مرگ ده تا او شود بنده خدا *مولانا* ************************************ |