تالار گفتمان مانشت
داستان های آموزنده - نسخه‌ی قابل چاپ

درسی بیاد ماندنی از دونده ای که آخر شد... - ali_it_2008 - 16 بهمن ۱۳۸۹ ۰۹:۲۰ ب.ظ

خیلی زیبا بود

ممنون

واقعاً یک اراده پولادین و یک عشق منحصر بفرد میخواد برای انجام این کار

داستانک - polarisia - 28 اسفند ۱۳۸۹ ۱۱:۰۱ ب.ظ

قلمی از قلمدان قاضی افتاد.
شخصی که آنجا حضور داشت گفت:
جناب قاضی کلنگ خود را بردارید.
قاضی خشمگین پاسخ داد: مردک این قلم است نه کلنگ.
تو هنوز کلنگ و قلم را از هم باز نشناسی؟
مرد گفت: هر چه هست باشد، تو خانه مرا با آن ویران کردی

دارویی بسیار جدید پس از آزمایش روی حیوانات قرار بود روی انسانها امتحان شود ولی امکان مرگ شخص نیز وجود داشت.
سه نفر داوطلب تزریق این داروی جدید شدند.
یک آلمانی، یک فرانسوی و یک ایرانی


به آلمانی گفتند که چه قدر می گیری‌، گفت ۱۰۰هزار دلار گفتند برای چه گفت اگر مردم، برسد به همسرم

به فرانسوی گفتند چقدر گفت ۲۰۰ هزار دلار که اگر مردم، ۱۰۰هزار برسد به همسرم و ۱۰۰ هزار برسد به معشوقم

به ایرانی گفتند چقدر می‌گیری گفت ۳۰۰ هزار دلار گفتند چرا گفت ۱۰۰ هزار دلار برای شما که اینجا دارید زحمت می‌‌کشید بابت شیرینی (... رشوه)‌، ۱۰۰ هزار دلار هم واسه خودم، ۱۰۰ هزار دلار هم می‌دهیم به این آلمانیه و دارو را به او تزریق می کنیم

داستانک - mehr.iman - 29 اسفند ۱۳۸۹ ۱۲:۰۶ ق.ظ

سخنران در حالی که یک ۲۰ دلاری را بالای دست برده بود از ۲۰۰ نفر حاضر در سمینار پرسید:
"چه کسی این ۲۰ دلار را می خواهد ؟" همه‌ی دست‌ها به بالا رفت . او گفت " قصد دارم این ۲۰ دلار را به یکی از شما بدهم اما اول اجازه بدهید کارم را انجام دهم "
سخنران ۲۰ دلاری را مچاله کرد و پرسید " آیا هنوز کسی هست که این ۲۰ دلاری را بخواهد ؟ "دست‌ها همچنان بالا بود .
او گفت " خب اگر این کار را بکنم چه می کنید ؟ "
سپس اسکناس را به زمین انداخت و آن را زیر پایش لگد کرد .او ۲۰ دلاری مچاله وکثیف را بالا برد گفت " کسی هنوز این را می خواهد ؟" دست‌ها همچنان بالا بود . سخنران گفت " دوستان من شما همگی درس ارزشمندی را فرا گرفتید‌، در واقع چه اهمیتی دارد که من با این ۲۰ دلاری چه کار کرده‌ام مهم این است که شما هنوز آن را می خواهید چون ارزش آن کم نشده است . این اسکناس هنوز ۲۰ دلار می ارزد . خیلی وقت‌ها در زندگی زمین می خوریم مچاله و کثیف می شویم اما مهم نیست چه اتفاقی افتاده یا چه اتفاقی می افتد‌، هنوز برای کسانی که دوستمان دارند ارزشمندیم."

داستانک - polarisia - 29 اسفند ۱۳۸۹ ۱۲:۱۶ ق.ظ

داستانی از تام واتسون، بنیان گذار کمپانی IBM گفته اند که:

یکی از کارکنانش اشتباه بزرگی مرتکب شد و ده میلیون دلار به شرکت زیان زد. این کارمند به دفتر واتسون خواسته شد و پس از درون شدن گفت: « گمان می کنم باید از کمپانی کناره گیری کنم.»

تام واتسون گفت: شوخی میکنید؟! ما همین اکنون به ارزش ده میلیون دلار بابت آموزش شما پول دادیم !!!

RE: داستانک - Helmaa - 29 اسفند ۱۳۸۹ ۱۲:۳۰ ق.ظ

استادی در شروع کلاس درس، لیوانی پر از آب را به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید‌: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند تقریبا ۵۰ گرم.
استاد گفت‌: من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقا“ وزنش چقدراست .
اما سوال من این است‌: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقی خواهد افتاد؟ شاگردان گفتند‌: هیچ اتفاقی نمی افتد.
استاد پرسید خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقی می افتد؟ یکی از شاگردان گفت‌: دست تان کم کم درد میگیرد.
استاد گفت‌: حق با توست. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟ شاگرد دیگری جسورانه گفت‌: دست تان بی حس می شود عضلاتتان به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج می شوند و مطمئنا“ کارتان به بیمارستان خواهد کشید و از این حرف همه شاگردان خندیدند .
استاد گفت‌: خیلی خوب است. ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییرکرده است؟ شاگردان جواب دادند‌: نه پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود؟ در عوض من چه باید بکنم؟ شاگردان گیج شدند! یکی از آنها گفت‌: لیوان را زمین بگذارید.
استاد گفت‌: دقیقا“ مشکلات زندگی هم مثل همین است اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید اشکالی ندارد.
اما اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید، اعصابتان به درد خواهند آمد، اگر بیشتر از حد نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود.
فکرکردن به مشکلات زندگی مهم است. اما مهم‌تر آن است که درپایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید! به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرند هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هر مسئله و چالشی که برایتان پیش می آید ،برآیید ...
دوست من، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذاری. زندگی همین است.
ببخشید طولانی شد.)


داستانک - mehr.iman - 29 اسفند ۱۳۸۹ ۱۲:۴۶ ق.ظ

دوستم تعریف میکرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل، جای اینکه از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می‌گفت: جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه!

اینطوری تعریف میکنه:

من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی. ۲۰کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو

ماشینم خاموش شد و هرکاری کردم روشن نمیشد. وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت.

اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه میبینم، نه از موتور ماشین سر در میارم!!

راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم.

دیگه بارون حسابی تند شده بود.

با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام وبی صدا بغل دستم وایساد.

من هم بی معطلی پریدم توش.

اینقدر خیس شده بودم که به فکر اینکه توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم.

وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست!!

خیلی ترسیدم!

داشتم به خودم میومدم که ماشین یهو همونطور بی صدا راه افتاد.

هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعدو برق دیدم یه پیچ جلومونه!

تمام تنم یخ کرده بود.

نمیتونستم حتی جیغ بکشم، ماشین هم همینطور داشت میرفت طرف دره.

تو لحظه‌های آخر خودم رو به خدا اینقدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم.

تو لحظه‌های آخر، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده

نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم.

ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه میرفت، یه دست میومد و فرمون رو میپیچوند.

از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم.

در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون.

اینقدر تند میدویدم که هوا کم آورده بودم.

دویدم به سمت آبادی که نور ازش میومد رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین

بعد از اینکه به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم، وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند

یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس اومدن تو، یکیشون داد زد:

ممد نیگا! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل میدادیم

سوار شده بود!!!؟
پ.ن:البته ایشون دوست من نبودن دوست نویسنده داستان بودن که نمیدونم کیه!

RE: داستانک - Helmaa - 29 اسفند ۱۳۸۹ ۱۲:۵۰ ق.ظ

دو دوست با پای پیاده از جاده ای در بیایان می گذشتند. آن دو در نیمه های راه بر سر موضوعی دچار اختلاف نظر شدند و به مشاجره پرداختند و یکی از آنان از سر خشم، بر چهره دیگری سیلی زد.
دوستی که سیلی خورده بود سخت دل آزرده شد ولی بدون آنکه چیزی بگوید بر روی شن های بیابان نوشت: «امروز بهترین دوست من، بر چهره‌ام سیلی زد».
آن دو در کنار یکدیگر به راه خود ادامه دادند تا آنکه در وسط بیابان به یک آبادی کوچک رسیدند و تصمیم گرفتند قدری بمانند و در برکه آب تنی کنند.
اما شخصی که سیلی خورده بود در برکه لغزید و نزدیک بود غرق شود که دوستش به کمک شتافت و نجاتش داد. او بعد از آنکه از غرق شدن نجات یافت، بر روی صخره سنگی نوشت: «امروز بهترین دوستم جان مرا نجات داده».
دوستی که یکبار بر صورت او سیلی زده و بعد هم جانش را از غرق شدن نجات داده بود پرسید: «بعد از آنکه من با حرکت قبلیم ترا آزردم، تو آن جمله را بر روی شنهای صحرا نوشتی اما اکنون این جمله را بر روی صخره سنگ حک کرده ای، چرا؟» و دوستش در پاسخ گفت: «وقتی که کسی ما را می آزارد باید آنرا بر روی شن‌ها بنویسیم تا بادهای بخشودگی آنرا محو کند، اما وقتی که کسی کار خوبی برایمان انجام میدهد ما باید آنرا بر روی سنگ حک کنیم تا هیچ بادی هرگز نتواند آنرا پاک نماید».

داستانک - mehr.iman - 29 اسفند ۱۳۸۹ ۱۲:۵۲ ق.ظ

این داستان معروف ولی قدیمی هم میذارم،خوندش خالی از لطف نیست شاید تو آزمونای استخدامی که میرین میدین به دردتون خورد!
_______________
یک شرکت بزرگ قصد استخدام یک نفر را داشت . بدین منظور آزمونی برگزار کرد که یک پرسش داشت . پرسش این بود:
شما در یک شب طوفانی در حال رانندگی هستید . از جلوی یک ایستگاه اتوبوس می ‌گذرید . سه نفر داخل ایستگاه منتظر اتوبوس هستند‌، یک پیرزن که در حال مرگ

است . یک پزشک که قبلاً جان شما را نجات داده است . یک خانم یا آقا که در رویا هایتان خیال ازدواج با او را دارید . شما می‌ توانید تنها یکی از این سه نفر را سوار

کنید . کدام را انتخاب خواهید کرد ؟ دلیل خود را شرح دهید .
پیش از اینکه ادامه حکایت را بخوانید شما نیز کمی فکر کنید!

قاعدتاً این آزمون نمی ‌تواند نوعی تست شخصیت باشد زیرا هر پاسخی دلیل خودش را دارد:
پیرزن در حال مرگ است‌، شما باید ابتدا او را نجات دهید . هر چند او خیلی پیر است و به هر حال خواهد مرد .
شما باید پزشک را سوار کنید‌، زیرا قبلاً جان شما را نجات داده است و این فرصتی است که می توانید جبران کنید . اما شاید هم بتوانید بعداً جبران کنید .
شما باید شخص مورد علاقه تان را سوار کنید‌، زیرا اگر این فرصت را از دست دهید ممکن است هرگز قادر نباشید مثل او را پیدا کنید .

از دویست نفری که در این آزمون شرکت کردند‌، شخصی که استخدام شد دلیلی برای پاسخ خود نداد . او نوشته بود‌: سوئیچ ماشین را به پزشک می ‌دهم تا پیرزن را به بیمارستان برساند و خودم به همراه همسر رویا هایم منتظر اتوبوس می‌ مانیم .

داستانک - fatima1537 - 29 اسفند ۱۳۸۹ ۰۱:۲۴ ق.ظ

پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کاری بسیار سخت بود.تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود .
پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد:
پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم . من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت.من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد . من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی .
دوستدار تو پدر
پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد:
پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده‌ام .
۴ صبح فردا ۱۲ نفر از مأموران FBI و افسران پلیس محلی دیده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند . پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟
پسرش پاسخ داد:
پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم .

آری! در دنیا هیچ بن بستی نیست. یا راهی‌ خواهم یافت، یا راهی‌ خواهم ساخت
همین چند وقت پیش بود که یک ایرانی داخل بانک در منهتن نیویورک شد و یک بلیط از دستگاه گرفت.
وقتی شمارش از بلندگو اعلام شد بلند شد و پیش کارشناس بانک رفت و گفت که برای مدت دو هفته قصد
سفرسفر تجاری به اروپا را داره و به همین دلیل نیاز به یک وام فوری بمبلغ ۵۰۰۰ دلار داره
کارشناس نگاهی به تیپ و لباس موجه مرد کرد و گفت که برای اعطای وام نیاز به قدری وثیقه و گارانتی
داره.
و مرد هم سریع دستش را کرد توی جیبش و کلید ماشین فراری جدیدش راکه دقیقا جلوی در بانک پارک
کرده بود را به کارشناس داد و رئیس بانک هم پس از تطابق مشخصات مالک خودرو بالاخره با وام آقا موافقت کرد آنهم فقط برای دو هفته .
کارمند بانک هم سریع کلید ماشین گرانقیمت را گرفت وماشین به پارکینگ بانک در طبقه پائین انتقال داد.
خلاصه مرد بعد از دو هفته همانطور که قرار بود برگشت ۵۰۰۰ دلار + ۱۵/۸۶دلار کارمزد وام راپرداخت
کرد. کارشناس رو به مرد کرد و از قول رئیس بانک گفت " از اینکه بانک ما رو انتخاب کردید متشکریم "
و گفت ما چک کردیم ومعلوم شد که شما یک مولتی میلیونر هستید ولی فقط من یک سوال برام باقی مانده که با این همه ثروت چرا به خودتون زحمت دادین که ۵۰۰۰ دلار از ما وام گرفتید؟
ایرونی یه نگاهی به کارشناس بیچاره کرد و گفت: تو فقط به من بگو کجای نیویورک میتونم ماشین ۲۵۰/۰۰۰ دلاری رو برای ۲ هفته با اطمینان خاطر و با فقط ۱۵/۸۶ دلار پارک کنم !!!

داستانک - polarisia - 29 اسفند ۱۳۸۹ ۱۱:۲۱ ق.ظ

اگر یک قورباغه تیزهوش و شاد را بردارید و داخل یک ظرف آب جوش بیندازید، قورباغه چکار می کند؟ بیرون می پرد! در واقع قورباغه فورا” به این نتیجه می رسد که لذتی در کار نیست و باید برود! حالا اگر همین قورباغه را بردارید و داخل یک ظرف آب سرد بیندازید و بعد ظرف را روی اجاق بگذارید و به تدریج به آن حرارت بدهید، قورباغه چکار می کند؟ استراحت می کند… بله دقیقا”… چند دقیقه بعد به خودش می گوید: ظاهرا” آب گرم شده است و تا چشم به هم بزنید یک قورباغه آب پز آماده است…!

نتیجه اخلاقی داستان:

زندگی به تدریج اتفاق می افتد، ما هم می توانیم مثل قورباغه داستانمان بی خیال باشیم و وقت را از دست بدهیم و ناگهان ببینیم کار از کار گذشته است! همه ما باید نسبت به جریانات زندگیمان آگاه و بیدار باشیم.

سوال:

اگر فردا صبح از خواب بیدار شوید و ببینید که بیست کیلو چاق شده اید، نگران نمی شوید؟ البته که می شوید! سراسیمه به بیمارستان تلفن می زنید: “الو، اورژانس، کمک، کمک من چاق شده ام“ اما اگر همین اتفاق به تدریج رخ بدهد، یک کیلو این ماه، یک کیلو ماه آینده و… آیا باز هم همین عکس العمل را نشان می دهید؟ نه! با بی خیالی از کنارش می گذرید. برای کسانی که ورشکست می شوند، اضافه وزن می آورند یا طلاق می گیرند، یا آخر ترم مشروط می شوند! این حوادث دفعتا” اتفاق نمی افتد. یک ذره امروز، یک ذره فردا و سرانجام یک روز هم انفجار… و سپس می پرسیم: “چرا این اتفاق افتاد؟” زندگی ماهیت انباشتگی دارد، هر اتفاقی به اتفاق دیگر افزوده می شود، مثل قطره های آب که صخره های سنگی را می فرساید.

این داستان به ما هشدار می دهد، که مراقب تمایلات خود باشیم، ما باید هر روز این پرسش را برای خود مطرح کنیم: دارم به کجا می روم؟ آیا من سالمتر، مناسب تر، شادتر و ثروتمندتر از سال گذشته‌ام هستم؟ و اگر پاسخ منفی است، بی درنگ باید در کارهای خود تجدید نظر کنیم.

برگرفته از کتاب: آخرین راز شاد زیستن – اندرو متیون

RE: داستانک - danialfx - 29 اسفند ۱۳۸۹ ۱۲:۰۱ ب.ظ

(۲۹ اسفند ۱۳۸۹ ۱۱:۲۱ ق.ظ)polarisia نوشته شده توسط:  سوال:

اگر فردا صبح از خواب بیدار شوید و ببینید که بیست کیلو چاق شده اید، نگران نمی شوید؟ البته که می شوید! سراسیمه به بیمارستان تلفن می زنید: “الو، اورژانس، کمک، کمک من چاق شده ام“ اما اگر همین اتفاق به تدریج رخ بدهد، یک کیلو این ماه، یک کیلو ماه آینده و… آیا باز هم همین عکس العمل را نشان می دهید؟ نه! با بی خیالی از کنارش می گذرید. برای کسانی که ورشکست می شوند، اضافه وزن می آورند یا طلاق می گیرند، یا آخر ترم مشروط می شوند! این حوادث دفعتا” اتفاق نمی افتد. یک ذره امروز، یک ذره فردا و سرانجام یک روز هم انفجار… و سپس می پرسیم: “چرا این اتفاق افتاد؟” زندگی ماهیت انباشتگی دارد، هر اتفاقی به اتفاق دیگر افزوده می شود، مثل قطره های آب که صخره های سنگی را می فرساید.

این داستان به ما هشدار می دهد، که مراقب تمایلات خود باشیم، ما باید هر روز این پرسش را برای خود مطرح کنیم: دارم به کجا می روم؟ آیا من سالمتر، مناسب تر، شادتر و ثروتمندتر از سال گذشته‌ام هستم؟ و اگر پاسخ منفی است، بی درنگ باید در کارهای خود تجدید نظر کنیم.

برگرفته از کتاب: آخرین راز شاد زیستن – اندرو متیون

منم چند روز پیش داشتم به چنین مسئله ای فکر میکردم.
پیش خودم گفتم بعضی وقت‌ها ما یه ادم هایی رو چند ماه نمیبینیم. بعد که بعد از یه مدتی میبینیمشون میگیم. وای. چقدر تغییر کردی. چقدر خوشگل شدی. چه قدر اخلاقت تغییر کرده.
به خصوص این تو بچه‌ها بیشتر صادقه اونم از نظر قیافه.
ولی این تغییرات برای کسایی که مثلا با اون بچه زندگی میکنن شاید اصلا قابل رویت نباشه. و به خصوص برای خود فرد که اصلا قابل رویت نیست.
حالا این قیافه رو میشه به همه چیزهای مختلف تعمیم داد و تو همه مسائل این امر رو دید .

نمیدونم چه نتیجه هایی میشه از این مسئله گرفت ولی یه چیزی که واضحه اینه که سرعت زندگی تو این جهان دقیقا مثل اروم اروم گرم کردن اب هست.
بعضی وقت‌ها تو یه کارهایی یه وقتی به خودمون میایم که میبینیم ای وای. خیلی دیر شده.

یعنی دقیقا شاید برای خودمون اصلا میزان تغییرات و فعالیتمون قابل اندازه گیری نباشه . برای اینکه نسبت به تغییرات روزمره غافلگیر نشیم. نیاز به کارهای فراوانی مثل خودشناسی. هدف نویسی.برنامه ریزی. مراقبه و ... هست که مطمئنا اینا رو همه دوستان بهتر از من میدونن.

داستانک - Helmaa - 29 اسفند ۱۳۸۹ ۱۲:۰۳ ب.ظ

می گویند کشاورزی آفریقایی در مزرعه اش زندگی خوب و خوشی را با همسر و فرزندانش داشت. یک روز شنید که در بخشی از آفریقا معادن الماسی کشف شده اند و مردمی که به آنجا رفته اند با کشف الماس به ثروتی افسانه ای دست یافته اند. او که از شنیدن این خبر هیجان زده شده بود، تصمیم گرفت برای کشف معدنی الماس به آنجا برود. بنابراین زن و فرزندانش را به دوستی سپرد و مزرعه اش را فروخت و عازم سفر شد. او به مدت ده سال آفریقا را زیر پا می گذارد و عاقبت به دنبال بی پولی، تنهایی و یأس و نومیدی، خود را در دریا غرق می کند.
اما زارع جدیدی که مزرعه را خریده بود روزی در کنار رودخانه ای که از وسط مزرعه می گذشت، چشمش به تکه سنگی افتاد که درخشش عجیبی داشت. او سنگ را برداشت و به نزد جواهر سازی برد. مرد جواهر ساز با دیدن سنگ گفت که آن سنگ الماسی است که نمی توان قیمتی بر آن نهاد. مرد زارع به محلی که سنگ را پیدا کرده بود رفت و متوجه شد سرتاسر مزرعه پر از سنگهای الماسی است که برای درخشیدن نیاز به تراش و صیقل داشتند.
مرد زارع پیشین بدون آنکه زیر پای خود را نگاه کند، برای کشف الماس تمام آفریقا را زیر پا گذاشته بود حال آنکه در معدنی از الماس زندگی می کرد!

نکته:
همیشه برای یافتن فرصت‌ها و موفقیت درزندگی ابتدا به داشته های خود نگاهی بیندازیم!

داستانک - Fardad-A - 29 اسفند ۱۳۸۹ ۰۱:۴۳ ب.ظ

دوستان عزیز‌: لطفا" اگر تاپیک داستان کوتاه است خب داستان کوتاه و البته متعارف پست کنید نه دکلمه سیاسی. ممنون! Cool
آرزوی من اینه که نه متنی رو قیچی کنم نه پستی رو حذف!!!Rolleyes
ولی درصورت عدم رعایت چاره ای نیست. فقط بعد از این با عرض پوزش کل متن حذف میشه. Heart

RE: داستانک - javadjj - 29 اسفند ۱۳۸۹ ۰۲:۲۵ ب.ظ

سلام-مطمئن هستم این داستان رو نشنیدیدBig Grin
یک روز یک پیرمردی بود میخواست بمیره فرزندانشو صدا زد و گفت فرزندانم چند تا چوب برای من بیارید(مثلا چوب کبریت)همه رو دسته کرد و به تک تک فرزندانش گفت بشکنید هر کار کردند نتونستند بشکنند بعد چوب هارو جدا کرد و به دست هر کدوم یک تکه چوب داد و گفت حالا بشکنید و براحتی چوب‌ها شکسته شد و پیرمرد گفت ببینید اگر اتحاد داشته باشید و در کنار هم باشید هیچکس قادر نیست شما رو از هم جدا کنه و شکستتون بدهCool Big Grin Sad Idea
اینم اضافه کنم پیرمرد نمرد بلکه یه ۵۰ سال دیگه عمر کرد و بچه هاش همه مردند و هرگز وصیتش عملی نشد

داستانک - polarisia - 29 اسفند ۱۳۸۹ ۰۵:۴۲ ب.ظ

اگر کوسه‌ها آدم بودند - برتولت برشت

دختر کوچولوی صاحبخانه از آقای "کی " پرسید اگر کوسه‌ها آدم بودند با ماهی های کوچولو مهربانتر می شدند؟ اقای کی گفت: البته! اگر کوسه‌ها آدم بودند؛ توی دریا برای ماهی‌ها جعبه های محکمی می ساختند همه جور خوراکی توی آن می گذاشتند مواظب بودند که همیشه پر آب باشد هوای ِ بهداشت ماهی های کوچولو را هم داشتند برای آنکه هیچوقت دل ماهی کوچولو نگیرد گاه گاه مهمانی های بزگ بر پا می کردند چون که گوشت ماهی شاد از ماهی دلگیر لذیذتر است برای ماهی‌ها مدرسه می ساختند و به آنها یاد می دادند که چه جوری به طرف دهان کوسه شنا کنند درس اصلی ماهی‌ها اخلاق بود به آنها می قبولاندند، که زیبا ترین و باشکوه ترین کار برای یک ماهی این است که خودش را در نهایت خوشوقتی تقدیم یک کوسه کند به ماهی های کوچولو یاد می دادند که چطور به کوسه‌ها معتقد باشند و چه جوری خود را برای یک آینده زیبا مهیا کنند آینده ایی که فقط از راه اطاعت به دست می آید اگر کوسه‌ها آدم بودند؛ در قلمروشان البته هنر هم وجود داشت از دندان کوسه، تصاویر زیبا و رنگارنگی می کشیدند ته ِ دریا، نمایشنامه ایی روی صحنه می آوردند که در آن ماهی کوچولوهای قهرمان، شاد و شنگول به دهان کوسه‌ها شیرجه می رفتند همراه نما، آهنگ های محسور کننده ایی هم می نواختند که بی اختیار ماهی های کوچولو را به طرف دهان کوسه‌ها بکشاند در آنجا بی تردید مذهبی هم وجود داشت؛: که به ماهی‌ها می آموخت "زندگی واقعی در شکم کوسه‌ها آغاز می شود