![]() |
داستان های آموزنده - نسخهی قابل چاپ |
RE: داستانک - انرژی مثبت - ۱۷ شهریور ۱۳۹۰ ۰۲:۴۵ ب.ظ
ملانصرالدین به یکی از دوستانش گفت: خبر داری فلانی مرده؟ دوستش گفت: نه! علت مرگش چه بود؟ ملا گفت: علت زنده بودن آن بیچاره معلوم نبود چه رسد به علت مرگش ------------------------------------------------------------------------- روزی یکی از همسایهها خواست خر ملا را امانت بگیرد. به همین خاطر به در خانه ملا رفت. ملانصرالدین گفت: خیلی معذرت می خواهم خر ما در خانه نیست. از بخت بد همان موقع خر بنا کرد به عرعر کردن. همسایه گفت: شما که فرمودید خرتان خانه نیست؛ اما صدای عرعرش دارد گوش فلک را کر می کند. ملا عصبانی شد و گفت: عجب آدم کج خیال و دیرباوری هستی. حرف من ریش سفید را قبول نداری ولی عرعر خر را قبول داری --------------------------------------------------------------------------------------- روزی ملانصرالدین و دوستش دو خر خریدند. دوست ملا گفت: چه طور بفهمیم کدام خر از آن کیست؟ ملاگفت: خوب من یه گوش خرم را میبرم آن که یه گوش دارد مال من و آنهم که دو گوش دارد مال تو! فردای آن روز خر ملا گوش خر دیگر را از سر حسادت خورد!!! دوست ملا گفت: حالا چیکار کنیم ملا گفت: من هر دوگوش خر خود را میبرم!!! و فردا باز ماجرا تکرار شد... دوست ملا دگر بار گفت: حال چه کنیم؟ و ملا گفت: من دم خرم را میبرم! فردا بازهم قضیه دیروز شد... دوست ملا با عصبانیت گفت: حال دیگر چه کنیم؟ ملانصرالدین هم پاسخ داد: عیبی ندارد خب حال خر سفید مال تو خر سیاه هم از آن من!!! ![]() |
داستان زیبای و شنیدنی حکایت خدا و گنجشک - Fardad-A - 17 شهریور ۱۳۹۰ ۰۵:۳۲ ب.ظ
داستانها فقط در تاپیک داستانک. |
داستانک - ronaldo - 18 شهریور ۱۳۹۰ ۰۶:۰۰ ق.ظ
روزی روزگاری، دخترکی بود به نام انرژی مثبت، او به داستان و قصه علاقه زیادی داشت و شبو روز تلاش میکرد تا تاپیک داستانک سایت مانشت را زنده نگه دارد، و این قدر تلاش کرد تا در دانشگاه شریف قبول شد، آنگاه به دلیل آزار و اذیت اساتید محترم تصمیم گرفت تا این کار را ادامه ندهد . |
RE: داستانک - انرژی مثبت - ۱۸ شهریور ۱۳۹۰ ۱۱:۲۰ ق.ظ
(۱۸ شهریور ۱۳۹۰ ۰۶:۰۰ ق.ظ)ronaldo نوشته شده توسط: روزی روزگاری، دخترکی بود به نام انرژی مثبت، او به داستان و قصه علاقه زیادی داشت و شبو روز تلاش میکرد تا تاپیک داستانک سایت مانشت را زنده نگه دارد، و این قدر تلاش کرد تا در دانشگاه شریف قبول شد، آنگاه به دلیل آزار و اذیت اساتید محترم تصمیم گرفت تا این کار را ادامه ندهد . خوب مثل این که داستانهایی که نوشتم زیاد براتون جالب نبوده به قول شما من هم وظیفه ای در قبال اپدیت کردن این بخش ندارم و فکر کنم شما و یا بقیه وقت بیشتری داشته باشید پس منم وقت نذارم و به درسام برسم تا اساتید اذیتم نکن بهتره.پس دوستان دیگه این تاپیک رو اپدیت کنن. |
داستانک - ف.ش - ۱۸ شهریور ۱۳۹۰ ۱۲:۱۹ ب.ظ
خانم انرژی مثبت شما ادامه بدین ما که از پستهاتون تشکر کردیم! |
RE: داستانک - summer_66 - 18 شهریور ۱۳۹۰ ۱۲:۳۱ ب.ظ
(۱۸ شهریور ۱۳۹۰ ۱۱:۲۰ ق.ظ)انرژی مثبت نوشته شده توسط: خوب مثل این که داستانهایی که نوشتم زیاد براتون جالب نبوده به قول شما من هم وظیفه ای در قبال اپدیت کردن این بخش ندارم و فکر کنم شما و یا بقیه وقت بیشتری داشته باشید پس منم وقت نذارم و به درسام برسم بهتره.پس دوستان دیگه این تاپیک رو اپدیت کنن.ناراحت نشو من یکی که داستانات رو خیلی دوست دارم برای من و بقیه که دوست دارن بنویس ![]() |
داستانک - ronaldo - 18 شهریور ۱۳۹۰ ۱۲:۴۷ ب.ظ
انرژی چرا به دل میگیری ؟؟ مگه من چی گفتم ؟؟؟ فقط خواستم شوخی کنم، همین، آفاق خانم در جریانند، اگه ناراحت شدید، من معذرت میخام . |
داستانک - انرژی مثبت - ۱۸ شهریور ۱۳۹۰ ۰۱:۱۶ ب.ظ
خوب من معذرت می خوام شاید زود قضاوت کردم مثل این که اقای رونالدو شوخی کردن از لطف همه دوستان خیلی متشکرم "ملانصرالدین و عدالت خدا" میگن زمانای قدیم یه روز ۳ تا پسر بچه میرن پیش ملا نصرالدین میگن: ما ۱۰ تا گردو داریم میشه اینارو با عدالت بین ما تقسیم کنی؟ ملا میگه با عدالت آسمونی یا عدالت زمینی؟ بچهها میگن خوب عدالت آسمونی بهتره با عدالت آسمونی تقسیم کن. ملا ۸ تا گردو میده به اولی، ۲ تا میده به دومی، دو پسگردنی محکم هم میزنه یه سومی. بچهها شاکی میشن، میگن: این چه عدالتیه ملا؟ ملا میگه: خدا هم نعمتاشو بین بندههاش همینجوری تقسیم کرده |
RE: داستانک - انرژی مثبت - ۲۰ شهریور ۱۳۹۰ ۱۲:۴۳ ب.ظ
"نخستین درس مهم - زن نظافتچى" من دانشجوى سال دوم بودم. یک روز سر جلسه امتحان وقتى چشمم به سوال آخر افتاد، خندهام گرفت. فکر کردم استاد حتماً قصد شوخى کردن داشته است. سوال این بود: «نام کوچک زنى که محوطه دانشکده را نظافت میکند چیست؟» من آن زن نظافتچى را بارها دیده بودم. زنى بلند قد، با موهاى جو گندمى و حدوداً شصت ساله بود... امّا نام کوچکش را از کجا باید میدانستم؟ من برگه امتحانى را تحویل دادم و سوال آخر را بیجواب گذاشتم. درست قبل از آن که از کلاس خارج شوم دانشجویى از استاد سوال کرد آیا سوال آخر هم در بارمبندى نمرات محسوب میشود؟ استاد گفت: حتماً و ادامه داد: شما در حرفه خود با آدمهاى بسیارى ملاقات خواهید کرد. همه آنها مهم هستند و شایسته توجه و ملاحظه شما میباشند، حتى اگر تنها کارى که میکنید لبخند زدن و سلام کردن به آنها باشد. من این درس را هیچگاه فراموش نکردهام. ------ مردی فقیر چشمش به مغازه خوراک پزی افتاد تکه نانی را بالای بخاری که از سر دیگ بلند می شد، می گرفت و می خورد. هنگام رفتن صاحب مغازه گفت: تو از بخار دیگ من استفاده کرده ای، باید پولش را بدهی. مردم جمع شدند و مرد از همه جا درمانده، بهلول را دید و او را به قضاوت دعوت کرد. بهلول به آشپز گفت: این مرد از غذای تو خورده است؟ آشپز گفت: نه ولی از بوی آن استفاده کرده است. بهلول چند سکه نقره از جیبش در آورد و به زمین انداخت و گفت: ای آشپز صدای پول را تحویل بگیر. آشپز با تعجب گفت: این چه قسم پول دادن است؟ بهلول گفت: مطابق عدالت است. کسی که بوی غذا را بفروشد در عوض باید صدای پول دریافت کند. ![]() ![]() |
حکایت بهلول و آب انگور - انرژی مثبت - ۲۴ شهریور ۱۳۹۰ ۰۶:۲۶ ب.ظ
روزی یکی از دوستان بهلول گفت: ای بهلول! من اگر انگور بخورم، آیا حرام است؟بهلول گفت: نه! پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم حرام می شود؟ بهلول گفت: نگاه کن! من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! بهلول گفت: حال مقداری خاک نرم بر گونه ات می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد! مرد فریادی کشید و گفت: سرم شکست! بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کاری نکردم! این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی، اما من سرت را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی احکام خدا را بشکنی نکته(از خودم): گاهی وقتا توضیحات و استدلات پیچیده کارگر نیست ولی با یه مثال ساده می شه مطلب رو خیلی بهتر به مخاطب فهموند. ![]() ---------- شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی. پسرک، در حالیکه پاهای برهنهاش را روی برف جابهجا میکرد تا شاید سرمای برفهای کف پیادهرو کمتر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه میکرد. در نگاهش چیزی موج میزد، انگاری که با نگاهش، نداشتههاش رو از خدا طلب میکرد، انگاری با چشمهاش آرزو میکرد. خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالیکه یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.. - آهای، آقا پسر! پسرک برگشت و به سمت خانم رفت... چشمانش برق میزد وقتی آن خانم، کفشها را به او داد.پسرک با چشمهای خوشحالش و با صدای لرزان پرسید: - شما خدا هستید؟ - نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم! - آها،میدانستم که با خدا نسبتی دارید! |
RE: داستانک - behtarin - 24 شهریور ۱۳۹۰ ۰۶:۲۹ ب.ظ
نوشته روی یخچال.... قهر بسه، وقتی اومدم خونه بغلم کن…لطفن. |
RE: داستانک - انرژی مثبت - ۲۵ شهریور ۱۳۹۰ ۱۱:۱۸ ب.ظ
هواپیما درحال حرکت بود و آنها در ورودی کنترل امنیتی همدیگر را بغل کردند مادر گفت: " دوستت دارم و آرزوی کافی برای تومیکنم ." دختر جواب داد: " مامان زندگی ما باهم بیشتر از کافی هم بوده است.محبت تو همه آن چیزی بوده که من احتیاج داشتم. من نیز آرزوی کافی برای تومیکنم ." آنها همدیگر را بوسیدند و دختر رفت. مادر بطرف پنجره ای که من در کنارش نشسته بودم آمد. آنجا ایستاد و می توانستم ببینم که میخواست و احتیاج داشت که گریه کند . من نمیخواستم که خلوت او را بهم بزنم ولی خودش با این سؤال اینکار را کرد: " تا حالا با کسی خداحافظی کردید که میدانید برای آخرین بار است که او را میبینید؟ " جواب دادم:" بله کردم.منو ببخشید که فضولی میکنم چرا آخرین خداحافظی؟ " او جواب داد:" من پیر و سالخورده هستم او در جای خیلی دور زندگی میکنه .من چالشهای زیادی را پیش رو دارم و حقیقت اینست که سفر بعدی او برای مراسم دفن من خواهد بود . " گفتم: وقتی داشتید خداحافظی میکردید شنیدم که گفتید: " آرزوی کافی را برای تو میکنم. " میتوانم بپرسم یعنی چه؟ او شروع به لبخند زدن کرد و گفت: " این آرزویست که نسل بعد از نسل به ما رسیده. پدر و مادرم عادت داشتند که اینرا به همه بگن ." او مکثی کرد و درحالیکه سعی میکرد جزئیات آنرا بخاطر بیاورد لبخند بیشتری زد و گفت: " وقتی که ما گفتیم " آرزوی کافی را برای تو میکنم. " ما میخواستیم که هرکدام زندگی ای پر از خوبی به اندازه کافی که البته میماند داشته باشیم . " سپس روی خود را بطرف من کرد و این عبارتها را که در پائین آمده عنوان کرد: ******آرزوی خورشید کافی برای تو میکنم که افکارت را روشن نگاه دارد بدون توجه به اینکه روز چقدر تیره است . ******آرزوی باران کافی برای تو میکنم که زیبایی بیشتری به روز آفتابیت بدهد . ******آرزوی شادی کافی برای تو میکنم که روحت را زنده و ابدی نگاه دارد . ******آرزوی رنج کافی برای تو میکنم که کوچکترین خوشیها به بزرگترینها تبدیل شوند . ******آرزوی بدست آوردن کافی برای تو میکنم که با هرچه میخواهی راضی باشی . ******آرزوی از دست دادن کافی برای تو میکنم تا بخاطر هر آنچه داری شکرگزار باشی . ******آرزوی سلامهای کافی برای تو میکنم که بتوانی خداحافظی آخرین راحتری داشته باشی بعد شروع به گریه کرد و از آنجا رفت . ------ مردی زیر باران از دهکده کوچکی می گذشت . خانه ای دید که داشت می سوخت و مردی را دید که وسط شعلهها در اتاق نشیمن نشسته بود مسافر فریاد زد: هی،خانه ات آتش گرفته است! مرد جواب داد: میدانم مسافر گفت:پس چرا بیرون نمی آیی؟ مرد گفت:آخر بیرون باران می آید . مادرم همیشه می گفت اگر زیر باران بروی، سینه پهلو میکنی!!!!! زائوچی در مورد این داستان می گوید: خردمند کسی است که وقتی مجبور شود بتواند موقعیتش را ترک کند. |
RE: داستانک - انرژی مثبت - ۲۷ شهریور ۱۳۹۰ ۱۲:۰۵ ق.ظ
در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند:« فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند» عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند. ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت:« ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!» عابد گفت:« نه، بریدن درخت اولویت دارد» مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند. عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست. ابلیس در این میان گفت:«دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است»؛ عابد با خود گفت: « راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم» و برگشت. بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت. روز دوم دو دینار دید و برگرفت. روز سوم هیچ نبود. خشمگین شد و تبر برگرفت. باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت:«کجا؟» عابد گفت:«تا آن درخت برکنم»؛ گفت«دروغ است، به خدا هرگز نتوانی کند» در جنگ آمدند. ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست! عابد گفت: « دست بدار تا برگردم. اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟» ابلیس گفت:« آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی» دومین درس مهم- کمک در زیر باران یک شب، حدود ساعت ۵/١١ بعدازظهر، یک زن مسن سیاه پوست آمریکایى در کنار یک بزرگراه و در زیر باران شدیدى که میبارید ایستاده بود. ماشینش خراب شده بود و نیازمند استفاده از وسیله نقلیه دیگرى بود. او که کاملاً خیس شده بود دستش را جلوى ماشینى که از روبرو میآمد بلند کرد. راننده آن ماشین که یک جوان سفیدپوست بود براى کمک به او توقف کرد. البته باید توجه داشت که این ماجرا در دهه ١٩۶٠ و اوج تنشهاى میان سفیدپوستان و سیاهپوستان در آمریکا بود. مرد جوان آن زن سیاهپوست را به داخل ماشینش برد تا از زیر باران نجات یابد و بعد مسیرش را عوض کرد و به ایستگاه قطار رفت و از آن جا یک تاکسى براى زن گرفت و او را کمک کرد تا سوار تاکسى شود. زن که ظاهراً خیلى عجله داشت از مرد جوان تشکر کرد و آدرس منزلش را پرسید. چند روز بعد، مرد جوان در خانه بود که صداى زنگ در برخاست.. با کمال تعجب دید که یک تلویزیون رنگى بزرگ برایش آوردهاند. یادداشتى هم همراهش بود با این مضمون: «از شما به خاطر کمکى که آن شب به من در بزرگراه کردید بسیار متشکرم. باران نه تنها لباسهایم که روح و جانم را هم خیس کرده بود. تا آن که شما مثل فرشته نجات سر رسیدید... به دلیل محبت شما، من توانستم در آخرین لحظههاى زندگى همسرم و درست قبل از این که چشم از این جهان فرو بندد در کنارش باشم.. به درگاه خداوند براى شما به خاطر کمک بیشائبه به دیگران دعا میکنم.» ارادتمند خانم نات کینگ کول |
RE: داستانک - انرژی مثبت - ۲۸ شهریور ۱۳۹۰ ۱۰:۱۴ ب.ظ
سومین درس- همیشه کسانى که خدمت میکنند را به یاد داشته باشید در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود، پسر ١٠ سالهاى وارد قهوه فروشى هتلى شد و پشت میزى نشست.. خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش رفت. - پسر پرسید: بستنى با شکلات چند است؟ - خدمتکار گفت: ۵٠ سنت پسر کوچک دستش را در جیبش کرد، تمام پول خردهایش را در آورد و شمرد. بعد پرسید: - بستنى خالى چند است؟ خدمتکار با توجه به این که تمام میزها پر شده بود و عدهاى بیرون قهوه فروشى منتظر خالى شدن میز ایستاده بودند، با بیحوصلگى گفت: - ٣۵ سنت - پسر دوباره سکههایش را شمرد و گفت: - براى من یک بستنى بیاورید. خدمتکار یک بستنى آورد و صورتحساب را نیز روى میز گذاشت و رفت. پسر بستنى را تمام کرد، صورتحساب را برداشت و پولش را به صندوقدار پرداخت کرد و رفت. هنگامى که خدمتکار براى تمیز کردن میز رفت، گریهاش گرفت. پسر بچه روى میز در کنار بشقاب خالى، ١۵ سنت براى او انعام گذاشته بود. یعنى او با پولهایش میتوانست بستنى با شکلات بخورد امّا چون پولى براى انعام دادن برایش باقى نمیماند، این کار را نکرده بود و بستنى خالى خورده بود. |
RE: داستانک - انرژی مثبت - ۳۰ شهریور ۱۳۹۰ ۰۳:۰۲ ب.ظ
درویشی به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده میشود . پس از اندک زمانی داد شیطان در می آید و رو به فرشتگان می کند و می گوید: جاسوس می فرستید به جهنم!از روزی که این ادم به جهنم آمده مداوم در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنمیان را هدایت می کند و.... حال سخن درویشی که به جهنم رفته بود این چنین است: "با چنان عشقی زندگی کن که حتی بنا به تصادف اگر به جهنم افتادی خود شیطان تو را به بهشت باز گرداند". ------ سرمایه داری در نزدیکی مسجد قلعه فتح الله کابل رستورانی ساخت که در آن موسیقی و رقص بود و برای مشتریان مشروب هم سرو می شد . ملای مسجد هر روز در پایان موعظه دعا می کرد تا خدا صاحب رستوران را به قهر و غضب خود گرفتار کند و بلای آسمانی بر این رستوران نازل! یک ماه از فعالیت رستوران نگذشته بود که رعد و برق و توفان شدید شد و رستوران به خاکستر تبدیل گردید. ملا روز بعد با غرور و افتخار نخست حمد خدا را بجا آورد و بعد خراب شدن آن خانه فساد را به مردم تبریک گفت و اضافه کرد: اگر مومن از ته دل از خداوند چیزی بخواهد، از درگاه خدا ناامید نمی شود. اما خوشحالی مومنان و ملای مسجد دیری نپایید. صاحب رستوران به محکمه شکایت برد و از ملای مسجد خسارت خواست! ملا و مومنان چنین ادعایی را نپذیرفتند! قاضی دو طرف را به محکمه خواست و بعد از این که سخنان دو جانب دعوا را شنید، گلویی صاف کرد و گفت: نمی دانم چه بگویم سخن هر دو را شنیدم: ؟! یک سو ملا و مومنانی هستند که به تاثیر دعا و ثنا ایمان ندارند! وسوی دیگر مرد شراب فروشی که به تاثیر دعا ایمان دارد...! |