تالار گفتمان مانشت
داستان های آموزنده - نسخه‌ی قابل چاپ

داستانک - nimaaa - 07 مرداد ۱۳۹۰ ۱۱:۲۲ ب.ظ

در زمان حضرت موسی باران نیامد حضرت با بنی اسرائیل به بیابان رفتند برای خواندن نماز باران رفتند. خطاب شد ای موسای کلیم الله یک نفر در میان شما هست که خیلی گناه کار است. (آدم سخن چین و نمامی بود.) به خاطر وجود او در جمع شما، هر کاری هم بکنید دعای شما را مستجاب نخواهم کرد و باران نخواهم فرستاد. حضرت موسی فرمودند: سخن چین در بین شما کیست که مانع رحمت خدا شده است. از جمع ما بیرون برود تا بلا و عذاب او ما را نگیرد. این سخن چین هم دید که اگر بیرون برود انگشت نما می شود و آبرویش می رود دلش لرزید شروع کرد به راز و نیاز کردن، «یَا سَرِیعَ الرِّضَا»[۶]. ای خدایی که زود راضی می شوی. «یَا مَلْجَأَ کُلِّ مَطْرُودٍ»[۷]. ای خدایی که پناه هر طرد شده ای هستی. خدایا آبروی من را نبر، خدایا من توبه کردم دست من را بگیر. حضرت موسی علیه السلام دیدند که ابر و باد و طوفان بلند شد و ابر رحمت آمد که ببارد. عرض کرد خدایا شما که فرمودید من دعای شما را مستجاب نمی کنم تا زمانی که سخن چین در بین شما هست پس چه طور شد؟ خطاب شد ای موسی به خاطر همان یک نفر باران رحمت را برای شما می فرستم و دعای او را قبول کردم. چون توبه کرد، دلش شکست و برگشت ما هم از گفته‌ی خود برگشتیم. آبروی او را نبردیم و دعای او را مستجاب کردیم. حضرت موسی علیه السلام عرض کرد خدایا او چه کسی است تا پیش او بروم. خطاب آمد ای موسی آن موقع که او گناه کار بود من او را نشان ندادم حالا که توبه کرده آبرویش را ببرم.

RE: داستانک - summer_66 - 07 مرداد ۱۳۹۰ ۱۱:۳۸ ب.ظ

روزی ملا نصر الدین برای تعمیر بام خانه خود مجبور شد، مصالح ساختمانی را بر پشت الاغ بگذارد و به بالای پشت بام ببرد. الاغ هم به سختی از پله‌ها بالا رفت . ملا مصالح ساختمانی را از دوش الاغ برداشت و سپس الاغ را بطرف پایین هدایت کرد.
ملا نمی دانست که خر از پله بالا می رود، ولی به هیچ وجه از پله پایین نمی آید. هر کاری کرد الاغ از پله پایین نیآمد. ملا الاغ را رها کرد و به خانه آمد که استراحت کند. در همین موقع دید الاغ دارد روی پشت بام بالا و پایین می پرد. وقتی که دوباره به پشت بام رفت، می خواست الاغ را آرام کند که دید الاغ به هیچ وجه آرام نمی شود. برگشت.
بعد از مدتی متوجه شد که سقف اتاق خراب شده و پاهای الاغ از سقف چوبی آویزان شده، و سرانجام الاغ از سقف به زمین افتاد و مرد!
ملا نصر الدین با خود گفت لعنت بر من که نمی دانستم اگر خر به جایگاه رفیع و بالایی برسد هم آنجا را خراب می کند و هم خودش را از بین می برد. Exclamation


RE: داستانک - summer_66 - 08 مرداد ۱۳۹۰ ۱۰:۴۹ ق.ظ

به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، از روان‌پزشک پرسیدم شما چطور می‌فهمید که یک بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟
روان‌پزشک گفت: ما وان حمام را پر از آب می‌کنیم و یک قاشق چایخورى، یک فنجان و یک سطل جلوى بیمار می‌گذاریم و از او می‌خواهیم که وان را خالى کند.

من گفتم: آهان! فهمیدم. آدم عادى باید سطل را بردارد چون بزرگ‌تر است.

روان‌پزشک گفت: نه! آدم عادى درپوش زیر آب وان را بر می‌دارد. شما می‌خواهید تخت‌تان کنار پنجره باشد؟

داستانک - polarisia - 20 مرداد ۱۳۹۰ ۰۸:۰۸ ب.ظ

زاهد و درویشی که مراحلی از سیر و سلوک را گذرانده بودند و از دیری به دیر دیگر سفر می کردند، سر راه خود دختری را دیدند در کنار رودخانه ایستاده بود و تردید داشت از آن بگذرد. وقتی آن دو نزدیک رودخانه رسیدند دخترک از آن‌ها تقاضای کمک کرد. درویش بی درنگ دخترک رابرداشت و از رودخانه گذراند.
دخترک رفت و آن دو به راه خود ادامه دادند و مسافتی طولانی را پیمودند تا به مقصد رسیدند. در همین هنگام زاهد که ساعت‌ها سکوت کرده بود خطاب به همراه خود گفت:«دوست عزیز! ما نباید به جنس لطیف نزدیک شویم. تماس با جنس لطیف برخلاف عقاید و مقررات مکتب ماست. در صورتی که تو دخترک را بغل کردی و از رودخانه عبور دادی.» درویش با خونسردی و با حالتی بی تفاوت جواب داد: « من دخترک را همان جا رها کردم ولی تو هنوز به آن چسبیده ای و رهایش نمی کنی.»

RE: داستانک - Jabar-Asadi - 21 مرداد ۱۳۹۰ ۰۳:۳۳ ب.ظ

اینو یه نفر برام ایمیل کرده بود‌:
-----------------------------
شرلوک هلمز کارآگاه معروف معاونش واتسون رفته بودند صحرا نوردی و شب هم چادری زدند و زیر آن خوابیدند.
نیمه های شب هولمز بیدار شد و آسمان را نگریست. بعد واتسون را بیدار کرد و گفت:
«نگاهی به آن بالا بینداز و بگو چه می بینی؟»واتسون گفت: «میلیون‌ها ستاره.»هولمز گفت: «چه نتیجه ای می گیری؟»واتسون گفت: «از لحاظ روحانی نتیجه می گیریم که خداوند بزرگ است و ما چقدر در این دنیا حقیریم. از لحاظ ستاره شناسی نتیجه می گیریم که زهره در برج مشتری است، پس باید اوایل تابستان باشد. از لحاظ فیزیکی نتیجه می گیریم که مریخ در محاذات قطب است، پس ساعت باید سه نیمه شب باشد.
شرلوک هلمز قدری فکر کرد و گفت:«واتسون تو احمقی بیش نیستی. نتیجه اول و مهمی که باید بگیری این است که چادر ما را دزدیده اند!»‍‍

در زندگی همه ما گاهی اوقات، بهترین و ساده ترین جواب و راه حل وجود دارد ولی این قدر به دور دست‌ها نگاه می کنیم یا سعی می کنیم پیچیده فکرکنیم که آن جواب ساده را نمی بینیم

مرد: وقتى من مُردم، هیچ مرد دیگه ای مثل من پیدا نخواهى کرد.
زن: حالا چرا فکر مى کنى که بعد از تو بازم دنبال کسى«مثل تو» خواهم گشت!؟

----------------------------------

بچه: بابا من کی آنقدر بزرگ میشم که هر کاری دلم خواست بکنم؟
بابا: پسرم، تا حالا کسی اینقدر بزرگ نشده

حکایت - انرژی مثبت - ۱۲ شهریور ۱۳۹۰ ۰۱:۴۱ ب.ظ

شخصی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند. هنگام عبوراز کنار درخت عظیمی، صاعقه‌ای فرود آمد و آنها را کشت. اما شخص نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدت‌ها طول می‌کشد تا مرده‌ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند?!

پیاده ‌روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می‌ ریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی باسنگفرش طلا باز می‌شد و در وسط آن چشمه‌ای بود که آب زلالی از آن جاری بود. رهگذر رو به مرد دروازه ‌بان کرد و گفت: "روز بخیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟"

دروازه‌بان: "روز به خیر، اینجا بهشت است."

- "چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه‌ایم."

دروازه ‌بان به چشمه اشاره کرد و گفت: "می‌توانید وارد شوید و هر چقدر دلتان می‌خواهد بنوشید."

- اسب و سگم هم تشنه‌اند.

نگهبان:" واقعأ متأسفم . ورود حیوانات به بهشت ممنوع است."
رهگذر خیلی نا امید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. ازنگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند،به مزرعه‌ای رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازه‌ای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز می‌شد. مردی در زیر سایه درخت‌ها دراز کشیده بود وصورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود.

مسافر گفت: " روز بخیر!"

مرد با سرش جواب داد.

- ما خیلی تشنه‌ایم . من، اسبم و سگم.

مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگ‌ها چشمه‌ای است. هرقدر که می‌خواهیدبنوشید.

رهگذر‌، اسب و سگ به کنار چشمه رفتند و تشنگی‌شان را فرو نشاندند.

مسافر از مرد تشکر کرد. مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید، می‌توانید برگردید.

مسافر پرسید: فقط می‌خواهم بدانم نام اینجا چیست؟

- بهشت!

- بهشت؟!! اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!

- آنجا بهشت نیست، دوزخ است.

مسافر حیران ماند:" باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی می‌شود! "

- کاملأ برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما می‌کنند!!! چون تمام آنهایی که حاضرند بهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا می‌مانند...
فرعون پادشاه مصرادعای خدایی میکرد. روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری به او داد و گفت اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن.یک روز از او فرصت گرفت. شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد و همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد.

فرعون پرسید کیستی؟
ناگهان دید که شیطان وارد شد. شیطان گفت خاک بر سر خدایی که نمیداند پشت در کیست. سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد. بعد خطاب به فرعون گفت من با این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی؟

پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده نشوی؟
شیطان پاسخ داد: زیرا میدانستم که از نسل او همانند تو به وجود می آید.

حکایت - انرژی مثبت - ۱۲ شهریور ۱۳۹۰ ۰۷:۲۹ ب.ظ

"مهمان شدن ملانصرالدین"

روزی ملانصرالدین به عده ای رسید که مشغول غذا خوردن بودند. رفت جلو و گفت السلام یا طایفه‌ی بخیلان!

یکی از آن‌ها گفت: این چه نسبتی است که به ما می دهی؟ خدا گواه است که هیچ یک از ما بخیل نیست.

ملانصرالدین گفت: اگر خداوند این طور گواهی می دهد، از حرفی که زدم توبه می کنم، و نشست سر سفره‌ی آن‌ها و شروع کرد به غذا خوردن.

-----------------------------
"بوقلمون"

روزی ملانصرالدین از بازار رد می شد که دید عده ای برای خرید پرنده‌ی کوچکی سر و دست می شکنند و روی آن ده سکه‌ی طلا قیمت گذاشته اند.

ملا با خودش گفت مثل اینکه قیمت مرغ این روزها خیلی بالا رفته. سپس با عجله بوقلمون بزرگی گرفت و به بازار برد، دلالی، بوقلمون ملا را خوب سبک سنگین کرد و روی آن ده سکه‌ی نقره قیمت گذاشت.

ملا خیلی ناراحت شد و گفت: مرغ به این خوش قد و قامتی ده سکه‌ی نقره و پرنده ای قد کبوتر ده سکه‌ی طلا؟

دلال گفت: آن پرنده‌ی کوچک طوطی خوش زبانی است که مثل آدمیزاد می تواند یک ساعت پشت سر هم حرف بزند.

ملانصرالدین نگاهی انداخت به بوقلمون که داشت در بغلش چرت می زد و گفت: اگر طوطی شما یک ساعت حرف می زند در عوض بوقلمون من دو ساعت تمام فکر می کند
------------
عتیقه‌فروشی در روستایی به منزل رعیتی ساده وارد شد. دید کاسه‌ای نفیس و قدیمی دارد که در گوشه‌ای افتاده و گربه در آن آب می‌خورد. دید اگر قیمت کاسه را بپرسد رعیت ملتفت مطلب می‌شود و قیمت گرانی بر آن می‌نهد. لذا گفت: عموجان چه گربه قشنگی داری آیا حاضری آن را به من بفروشی؟ رعیت گفت: چند می‌خری؟ گفت: یک درهم. رعیت گربه را گرفت و به دست عتیقه‌فروش داد و گفت: خیرش را ببینی. عتیقه‌فروش پیش از خروج از خانه با خونسردی گفت: عموجان این گربه ممکن است در راه تشنه‌اش شود بهتر است کاسه آب را هم به من بفروشی. رعیت گفت: قربان من به این وسیله تا به حال پنج گربه فروخته‌ام. کاسه فروشی نیست.

حکایت - shahryar - 12 شهریور ۱۳۹۰ ۰۹:۲۴ ب.ظ

‫ارزش یک سال را دانش آموزی که مردود شده می داند .
ارزش یک ماه را مادری که فرزند نارس به دنیا آورده می داند .
ارزش یک ساعت را عاشقی که انتظار معشوق را می کشد می داند .
ارزش یک دقیقه را شخصی که از قطار جا مانده می داند .
ارزش یک ثانیه را آنکه از تصادفی مرگبار جان به در برده می داند .
باز به خاطر بیاورید که زمان به خاطر هیچ کس منتظر نمی ماند ...

حکایت - shahryar - 12 شهریور ۱۳۹۰ ۰۹:۳۴ ب.ظ

(۱۲ شهریور ۱۳۹۰ ۰۹:۲۸ ب.ظ)nimaaa نوشته شده توسط:  و ارزش شهریار را فقط من میدانم و این است حکایت من !
نیما اگه دلت واسم تنگ شده می تونی دوباره شب شعر را بندازی!!! Big Grin

حکایت - shahryar - 12 شهریور ۱۳۹۰ ۱۰:۱۴ ب.ظ

گر ز نامش پیداست این انرژی مثبت******کاری به ما ندارد نباشه غصت!
بیا ای نیما مشعاره کنیم ******درد دل و جان را بیان کنیم!
Big Grin

RE: حکایت - انرژی مثبت - ۱۲ شهریور ۱۳۹۰ ۱۰:۲۰ ب.ظ

(۱۲ شهریور ۱۳۹۰ ۱۰:۱۴ ب.ظ)shahryar نوشته شده توسط:  گر ز نامش پیداست این انرژی مثبت******کاری به ما ندارد نباشه غصت!
بیا ای نیما مشعاره کنیم ******درد دل و جان را بیان کنیم!
Big Grin

یه سوال واسم پیش اومده.شما و این اقا نیما که این قدر طبع شعر و مشاعره دارید چرا اون تاپیکتونو که شعر سرایی می کردید حذف کردید؟Tongue
البته از نظر من ایرادی نداره که اینجا هم شعراتونو بگید چون اولا من که مدیر بخش نیستم ثانیا اگه این کارو کنم میگید نمی ذاریم شما جوونا استعداداتون شکوفا بشه Big Grin

حکایت - shahryar - 12 شهریور ۱۳۹۰ ۱۰:۴۵ ب.ظ

چه بگویم نیما دل پری دارم*******شکایت بسیار زین سازمان رنجش دارم
این دوست من سعید را داری به یاد؟*******امروز کارش نشد و گرفت غم باد
تو دعا کن شاید گره ز کارش برداشته شد*******دنیا شاد شد و مشکل حل شد

حکایت - shahryar - 12 شهریور ۱۳۹۰ ۱۱:۰۹ ب.ظ

این همپوشانی که گفتی چی بید؟********چرا فقط واسه معماری‌ها اتفاق افتید؟
بیا یکم حرف های شاد زنیم من و تو********تا مانشت شاد شود زین مشعاعر ه‌ی من وتو

حکایت - انرژی مثبت - ۱۲ شهریور ۱۳۹۰ ۱۱:۱۲ ب.ظ

"طلب بخشش"

جمعی در میدان بزرگ ده بر سر ماجرائی حقیر دعوا می کردند و دشنه و خنجر از چپ و راست بر همدیگر حوالت می نمودند. در گوشه‌ی میدان الاغی بایستاده و خاموش در هیاهوی آنان می نگریست. ملانصرالدین به آرامی سر در گوش الاغ برد و گفت: اینان را ببخشایید که نام خود بر شما نهاده اند.
----------------------------------------------------------
"کرامت ملا"

روزی ملانصرالدین ادعای کرامت کرد.
گفتند دلیلت چیست؟
گفت: می توانم بگویم الساعه در ضمیر شما چه می گذرد؟
گفتند: اگر راست می گویی بگو.
گفت: همه‌ی شما در این فکر هستید که آیا من می توانم ادعایم را ثابت کنم یا نه!!

حکایت - shahryar - 12 شهریور ۱۳۹۰ ۱۱:۴۵ ب.ظ

هان من ملتفت شدم قضیه همپوشانی*********این بی توجهی سنجش چه کرده با دوستان معماری
این داستان را که گفتی داغ دلم تازه شد********یاد آن روز کنکور باز زنده شد
من شک زده از نخوندن مدار و دو برابر شدن زمان امتحان*******نفرین من هی بر سازمان سنجشو رفتن سر جلسه امتحان!