|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - نسخهی قابل چاپ
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - luna - 04 مرداد ۱۳۹۲ ۱۲:۲۷ ق.ظ
ای کاش کوه نوردا بر می گشتن... ای کاش :-(
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Lantern - 04 مرداد ۱۳۹۲ ۰۱:۲۷ ق.ظ
در هندسه ابتدایی قضیه ای هست معروف به قضیه حمار و آن این است که در هر مثلث مجموع طول دو خط بیش از یک خط است و هرگونه که مثلث را ترسیم کنند این اصل پابرجاست و علت اینکه آن را حمار نامیدند این است که گفته اند اگر علفی در نقطه ای باشد و حماری در نقطه ای دور از آن، هیچ حماری برای رسیدن به نقطه علف دو خط را طی نخواهد کرد بلکه در یک خط مستقیم به نقطه مطلوب می رود...
اما شگفت است که بسیاری از ما آدمیان مطلوبی را در نقطه ای می بینیم و به جای رفتن در خط مستقیم به آن سوی آن، به راه های کج و معوج می رویم...و در نمی یابیم که هر حرکتی غیر از راستی، دور زدن و دور شدن است، دروغ راه را طولانی می کند، ریا ما را عقب می اندازد، بی انصافی ما را به دره می افکند و...
دکتر الهی قمشه ای - کتاب ۳۶۵ روز در صحبت قرآن
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - The BesT - 04 مرداد ۱۳۹۲ ۰۲:۴۱ ق.ظ
خیلی دلم میخاست این روزها کنار مامانم بودم و سرم میگذاشتم تو بغلش و یک دل سیر گریه میکردم
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - explorer - 04 مرداد ۱۳۹۲ ۰۲:۴۹ ق.ظ
زمونه رنگارنگه شب و روزش یکی نیست
خوشی دووم نداره غمش همیشگی نیست
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - TaRiaNa - 04 مرداد ۱۳۹۲ ۰۵:۲۱ ق.ظ
خدا رو شکر.
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - sahar121 - 04 مرداد ۱۳۹۲ ۱۰:۴۹ ق.ظ
دلم میخواست الان تنها بودم ،شب هم بود، ستاره ها هم بودند و من زیر آسمون مینشستم...همین!!! و خدا آرزوهامو بهم میداد.... تو اون لحظه ها
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - sellena - 04 مرداد ۱۳۹۲ ۱۱:۰۷ ق.ظ
خدایا خیلی امید دارم
خدایا خودت کمک کن خودت درستش کن
خدایا خودت یه راهی بزار جلو روم
خدایا ای کاش میتونستی بهم بگی چیکارکنم
من منتظرتم خدا...
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - ۲FA - 04 مرداد ۱۳۹۲ ۱۲:۴۴ ب.ظ
دلمان خوش است که مینویسیم
و دیگــران می خـواننــد
و عــده ای می گـوینــد
آه چـه زیبــا و بعضــی اشـک می ریــزند
و بعضــی مـی خنــدنـد
دلمــان خـوش اســت
به لــذت هــای کــوتـاه
به دروغ هــایی که از راســت
بـودن قشنــگ تـرند
به اینکــه کســی برایمــان دل بســوزاند
یـا کســی عاشقمــان شــود
با شــاخه گلی دل می بنــدیـم
دلمــان خـوش می شــود
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - good-wishes - 04 مرداد ۱۳۹۲ ۰۴:۲۴ ب.ظ
(۰۴ مرداد ۱۳۹۲ ۰۱:۱۵ ب.ظ)انرژی مثبت نوشته شده توسط: . . . من ایستادم و مشغول تماشای زیباترین صحنه زندگی ام یعنی سعی و تلاش برای نجات جان دیگری شدم. وقتی قطره های اشک از صورتم به زمین می افتادند، ناگهان قطره ها، بیشتر و بیشتر شدند. به آسمان نگاه کردم، گویی خود خداوند بود که با غرور و افتخار می گریست.
بعضی ها شاید بگویند که این فقط یک اتفاق بوده و این گونه معجزات اصلاً وجود ندارند و یا شاید بگویند گاهی اوقات باید باران ببارد. من نمی توانم با آن ها بحث کنم، حتّی سعی هم نمی کنم. تنها چیزی که می توانم بگویم این است که باران، مزرعه ما را نجات داد. درست مثل عمل پسر بچه ای کوچک که باعث نجات جان یک آهو شد.
این خداوند است....
واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم . ممنون خانم انرژی مثبت
می خواستم همونجا نظرم و مطلبی رو بگم اما گفتم نظم اون تاپیک "داستانک" به هم میریزه از طرفی دلم می خواست این داستان رو تعداد بیشتری از دوستان ببینند لذا اینجا نقل قولش رو گذاشتم تا بتونن بهش مراجعه کنند
بله همینطوره . خیلی از مواقع کافیه ما در یک اتفاق بد یا هرچی مثل اون، فقط خدا رو ببینیم و بفهمیم واقعا خدا چی می خواد به ما بگه . همین که ما صدای خدا رو بشنویم و بفهمیم خدا واقعا از اون جریان چی میخواد به ما بگه کافیه تا اون مشکل حل بشه . واقعا حل میشه . من بارها تجربه کردم .
در این داستان هم وقتی مادر به ارزش کمک کردن به دیگران در شرایطی که خودشون در وضع بدی بودند پی برد ، اونوقت باران بارید . ظاهرا ربطی هم به هم نداشتند .
در زندگی واقعی هم همینطوره . البته اسم امتحان رو هم میشه رو این قضیه گذاشت اما من فکر کنم به همین دید اگر بهش نگاه کنیم برامون قابل هضم تر هست .
چه خوبه وقتی مشکلی برامون پیش میاد تو دعاهامون بگیم خدایا کمک کن اون چیزی که قراره از این موضوع بفهمم رو ، زودتر بفهمم تا فرصت بیشتری داشته باشم که چیزهای بیشتری بهم بفهمونی ، حالا دیگه مهم نیست مشکل چه طوری حل میشه چون گاهی واقعا فکر می کنیم حل نشده ولی اصلش چیز دیگریست و اصل اون بینشی هست که ما در اون جریان پیدا میکنیم و آرامشی که سراسر وجودمون رو در بر میگیره .
یادمه آقای پناهیان در یکی از سخنرانیهاشون میگفتن (نقل به مضمون) داستان بازی ما و خدا گاهی مثل بازی "قایم باشک" (بعضی ها هم می گن "قایم موشک") هست . یعنی همونطور که در این بازی همینقدر که اونی که قایم شده رو دیدی دیگه بردی و او خودش می دوه به سمتت . خدا هم بلا تشبیه همینطوره همین که از ته وجودت بگی خدا دیدمت خودش میدوه به سمتت . چه بسا با خیر بیشتر چرا که در بازی قایم باشک با دیدن اون که قایم شده خیری برات نیست اما با دیدن و درک یک نشانه از خدا خیرش سراسر وجودت رو فرامیگیره .
کافیه بفهمی و فقط بگی خدایا دیدمت
|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - maxi - 04 مرداد ۱۳۹۲ ۰۴:۵۷ ب.ظ
اجازه خدا؟!
میشه برگمو بدم؟
میدونم وقت امتحان تموم نشده ولی
خسته ام...
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - IT.setareh91 - 04 مرداد ۱۳۹۲ ۰۵:۲۴ ب.ظ
نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچیک از مردم این آبادی ...
به حباب نگران لب یک رود قسم ،
و به کوتاهی آن لحظه ی شادی که گذشت،
غصه هم می گذرد ...
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند ...
لحظه ها عریانند ،
به تن لحظه ی خود ،
جامه ی اندوه مپوشان ... هرگـز ...
خدایا تو را غریب دیدم و غریبانه غریبت شدم ،
تو را بخشنده پنداشتم و گنه کار شدم ،
تو را وفادار دیدم و هر جا که رفتم باز گشتم ،
تو را گرم دیدم و در سردترین لحظه ها به سراغت آمدم ،
تو مرا چه دیدی که وفادار ماندی…؟؟
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Somayeh_Y - 04 مرداد ۱۳۹۲ ۰۷:۴۴ ب.ظ
نه بسته ام به کس دل
نه بسته کس به من دل
چو تخته پاره بر موج
رها رها رها من
ز من هر آن که او دور
چو دل به سینه نزدیک
به من هر آنکه نزدیک
از او جدا جدا من
نه چشم دل به سویی
نه باده در سبویی
که تر کنم گلویی
به یاد آشنا من
ستاره ها نهفته
در آسمان ابری
دلم گرفته ای دوست
هوای گریه با من
هوای گریه با من
مهمان عزیز شما قادر به مشاهده پیوندهای انجمن مانشت نمیباشید. جهت مشاهده پیوندها ثبت نام کنید.
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Autumn.Folio - 04 مرداد ۱۳۹۲ ۰۷:۵۴ ب.ظ
رهی از نوای نایم بزن و هوای نایی
که دمی چو نی بنالم به نوای بی نوایی
به همان فریب طفلی طلب جوانی از من
به چه جاهلی جدا شد که امان از این جدایی
چه گلی که بر نگینش همه نقش بی نصیبی
چه دلی که بر جبینش همه داغ بی وفایی
به طبابتی که داری بفرست درد عشقم
به علاج بی طبیبی و دوای بی دوایی
به خلوص خلوت شب که برآر سر ز خوابم
به صفای اصفیاء و به ولای اولیایی
در بارگاه نازم بگشا به رخ که آنجا
نه نیاز خودفروشی و نه نماز خودنمایی
چه مقام کبریایی که فقیر خاکسارش
سر سروری برآرد به مقام کبریایی
من اگر چه بندگی را به خدا رسانده باشم
همه بنده ام خدایا به تو می رسد خدایی
به کمند خود که صید دل عاشقان مسکین
بنواز از آن اسیری برهان از این رهایی
به ستاره ای سحر کن ره وادی شب من
که سپیده سر برآرم به دیار روشنایی
به نوید آشنا و به صدای پای عاشق
در و دشت نینوا کن به نوای آشنایی
به طواف کعبه سنگ محک ریاضتش بود
که جدا شدیم از هم من و زاهد ریایی
بکشان به عاشقانت که کشی به جرم عشقم
مگرم نه وعده دادی که کشی و بر سر آیی
غزل عراقی ای دل نه چنان دمی گرفته است
که تو دم زدن توانی دگر از غزل سرایی
شب هجر بود و شمعم به زبان شعله می گفت
تو بسوز شهریارا که تو سازگار مایی
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - sir_ams - 04 مرداد ۱۳۹۲ ۰۸:۲۰ ب.ظ
خدایا زود تر برسونش!
همیــــــــــــــــــــــــــــــــن
دیگه طاقت ندارم
|
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Xilinx - 04 مرداد ۱۳۹۲ ۰۸:۲۱ ب.ظ
عمق اشتیاق امت روزه دار به روایت تاریخ
اوه اوه! ۲ ماه دیگه ماه رمضونه
بدبختی ۱ ماه باید روزه بگیرم
ای بابا تازه ۲ روزه ش گذشته
بالاخره نصفش رفت! افتاد تو سرازیری
لامصب مگه این ۴ روز آخر میگذره؟
خیلی حیف شده که ماه رمضون تموم شد :|
|