هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - blackhalo1989 - 04 دى ۱۳۹۶۰۲:۴۹ ب.ظ
دوست عزیز، به جای اینکه انقدر هندونه زیر بغل من بذاری، دو مثقال اخلاقتو خوب کن. دو مثقال از زرنگ بازیت کم کن. دو مثقال تعامل سازنده با آدما رو یاد بگیر.
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - pioneer01 - 04 دى ۱۳۹۶۰۴:۳۶ ب.ظ
(۰۴ دى ۱۳۹۶ ۰۱:۰۸ ق.ظ)ezra نوشته شده توسط:
(04 دى ۱۳۹۶ ۱۲:۰۴ ق.ظ)so@ نوشته شده توسط: من همیشه فکر میکردم کاربرpioneer01، مذکر هستش
مگه نیست ؟
:|
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - αɾια - ۰۴ دى ۱۳۹۶۰۴:۳۹ ب.ظ
دیونه بسه ،دیوونه بازی ،با این روانی ،باید بسازی.......
پ.ن۱: ینی یه مشت روانی دست به دست هم تشکیل جامعه دادن
پ.ن۲: وقتی مُدِلِ اینستا خواننده بشه..!!
خوشحال میشیم این بحثِ جنسیت شناسی رو پایان بدین...
با تشکر
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - ezra - 04 دى ۱۳۹۶۰۵:۳۸ ب.ظ
(۰۴ دى ۱۳۹۶ ۰۴:۳۶ ب.ظ)pioneer01 نوشته شده توسط: :|
اِوا خدا مرگم بده !
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - Saman - 04 دى ۱۳۹۶۰۵:۴۰ ب.ظ
و با ز هم صدایی خط بطلان کشید بر اراده ای حقیر در گوش های من و زمزمه هایی از رقص مرگ و مرا غرقه در یادی کرد که رد پای خاطرِ سرشته با مهرش ، دمی مرا آسوده نمیگذارد ، ضمیر تو را با کدامین واژه ی محبت آمیخته اند که چنین یادمان پاکی نثار قلبی خفته در خون کرده و آن را بیدار میکنی؟!
به راستی کیستی؟ که ناب نوشته های قلب من را اسیر چشمان خویش میکنی؟!
و بدان هر دم که فتنه ی مرگ درون من بیدار میشود ندایی از صدای تو حیات بخش پست ترین بودن هایم بوده است
بگذار نقل قولت را بگویم که اگر تو نیز چون من احساس مرا درک کرده ای روح بخشِ این حیات بی چیز و کم مقدار برایت باشد. "....فلانی، پدرم میگفت زندگی را باید به انتها رساند" آری این سخن توست تداعی بخش لحظه لحظه هایی که بودنم را ارج نهادم و چه افتخاری بیشتر از داشتن تو، که تا این هنگام بودنم را معنا بخشیده؟!
به راستی اگر عامه ی مردم این نامه نگاری ها را ببینند چه درکی از اول و دوم شخص آن خواهند داشت؟!
چقدر جای سوال هست در هر نامه ای که به تو میفرستم و و چقدر خوب است که تو میدانی چه میگویم.
به هر انسانی که رسیدم یا بزرگی اش در زیر خاک پنهان بود یا وابسته به داشته هایش یا در بغض همه چیز را برای زیر خاک محیا میکرد.
و تو ای دوستِ بی انصافِ من چگونه ای که تو را در هیچ واژه ای نمیتوانم به بند کشم؟!از آن رو که به قضاوت تو بپردازم و هر آنچه که در کردار یک انسان پست تر است به تو وصله کنم و خویش را از بند لحظه لحظه های بودنت برهانم.
رد پای تو، حرف هایت، سکوتت، غمت، و تمام چیز هایی که گفته ای را انگار بر قلب من حکاکی کرده اند. نمیدانم بزرگی ازآن توست یا جمله هایی که در ناکجا آبادی از تو خوانده ام!!ولی تا انجا که خاطرم هست نگارش تو چندان هم به مذاق عامه خوش نمی آمد و هنوزم نمیدانم که این چه درکی است که از نوشته هایت دارم که این چنین مرا به نوشتن برایت وا میدارد.
راستی سلام؟!
حالت خوب است؟!
دیدی؟!
شوق نوشتن برایت نه فکری را میطلبد و نه خواهشی و نه احترام و ادبی و اینگونه است که نوشتن به تو را از نوشتن به همه چیز و همه کس ترجیح میدهم.
اینجا هوا هوای افسردگی نیست و خواهش نفس نیز سر سپرده است از ما!راهی پیش پایمان بگذار ! میدانی،همین که به تو مینویسم خودش یک راه است و تو تنها کسی هستی که در تناقض گویی من شک نمیبری!
نه بارانی دارد نه سکوت پاییز و نه نقشی از درختانی با برگ های زرد،برف پیشکش،قلم نیز گرفتار همین فصل ها بود که دیگر نیستند ، از اخرین باری که به تو نوشته ام حدود دو سال میگذرد.چگونه است که هنوزم مینویسم؟!آری، شاید این آخرین بار باشد و من میترسم از این زمستان های سر در لاکی که افسردگی را به بهار میکشانند!
دوستِ من، من سخاوت را در داشته هایم برای کسانی به کار گرفته ام و نتیجه اش جز جمله واره های کوتاه سخیفانه نبوده است.
و چه اشتباه بزرگی است هجرت،از ادبیات از تو ، از طنز نوشته ها و از شعر هایی با درون مایه ی خوشبختی . . .
به هر حال من راه رفته را باز نمیگردم امیدم این است که در انتهای این راه که سرابی از کور سوی نور را هر دم برایم روشن میکند حقیقتی نیز باشد.
میدانی، این روزها و بهتر است بگویم ماه هایی که در حوالی شما نبودم از خودم آزمون کاسبی گرفتم، راستش را بخواهی بازارش خوب است اما هر چه بیشتر میشود من حریص تر میشوم و میترسم از آن روزی که حرص داشته ها، بودنم را برای نوشتن به، چون تویی، محو کند.
. . . عزیز راستش را بخواهی جایی که من هستم دیگر صفای ماندن ندارد عمر باور ها اینجا کوتاه است و همه رهگذرند،کلمات به تمسخر گرفته میشوند یا در پی رفع یک نیاز که منجر به سود شود خوانده میشوند.
افسوس که من در راهم و افسوس بزرگتر که نمیدانم کجای آنم! عطشی در سقوط . . .
در ناکامی در شیفتگی و سرکشی . . . و غروری بی روح . . . "باز هم از آن جمله ها داری"؟
که نقل قولش دمی از "امید"ی پایدار بر حیاتِ نامه هایم به تو، ببخشد؟!
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - ezra - 04 دى ۱۳۹۶۰۵:۴۰ ب.ظ
راست میگه دیگه بیاید مشخص کنید دخترید یا پسر !
یه عمر پیش خودت فکر میکنی طرف دختره/پسره بعد یهو میفهمی برعکسه ! اصن آدم دچار اضمحلال روحی میشه !
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - pioneer01 - 04 دى ۱۳۹۶۰۵:۴۴ ب.ظ
دوستان مانشتی دانشمند و مهندس شما را به مطالعه دقیق پست ها سفارش می نمایم.
* آقای کرویس فردا معلوم میشه چقد دعا کردین
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - blackhalo1989 - 04 دى ۱۳۹۶۰۶:۱۰ ب.ظ
جدیدا کشف کردم کاربر Saman.B خانم هستن.
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - αɾια - ۰۴ دى ۱۳۹۶۰۶:۱۵ ب.ظ
تاکید میکنم ،هـــوای هم رو داشته باشیم
پ.ن۱: دوستی ها ارزشمندتر از اونِ که محضِ سرگرمی همُ برنجونیم!
پ.ن۲: و آدم ها عزیزتر از اون که دلشونو بشکنیم!
پ.ن۳: و عمر کوتاه تر از هرچیز!
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - The BesT - 04 دى ۱۳۹۶۰۶:۱۹ ب.ظ
جناب بلک ،عکس خواهرزادتون هست؟
خداحفظش کنه واستون
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - so@ - 04 دى ۱۳۹۶۰۶:۲۴ ب.ظ
(۰۴ دى ۱۳۹۶ ۰۶:۱۹ ب.ظ)The BesT نوشته شده توسط: جناب بلک ،عکس خواهرزادتون هست؟
خداحفظش کنه واستون
نه!!
خواهرزاده اشون پسر بود
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - The BesT - 04 دى ۱۳۹۶۰۶:۳۰ ب.ظ
(۰۴ دى ۱۳۹۶ ۰۶:۲۴ ب.ظ)so@ نوشته شده توسط:
(04 دى ۱۳۹۶ ۰۶:۱۹ ب.ظ)The BesT نوشته شده توسط: جناب بلک ،عکس خواهرزادتون هست؟
خداحفظش کنه واستون
نه!!
خواهرزاده اشون پسر بود
واقعا؟ :دی
من همش فکر میکردم خواهرزادشون دختر بود
لطفا بیایید هویت تمام اعضای خانواده هاتون اینجا اعلام کنید. شبهه ها را رفع کنید بلک خان
باید به دکترتنهایی بگم قواعد بگذارن موقع ثبتنام کاربرها تصویر شناسنامه اسکن و آپلود کنید.
کاربرانی را از گمراهی برهانند
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - blackhalo1989 - 04 دى ۱۳۹۶۰۶:۴۹ ب.ظ
(۰۴ دى ۱۳۹۶ ۰۶:۳۰ ب.ظ)The BesT نوشته شده توسط: لطفا بیایید هویت تمام اعضای خانواده هاتون اینجا اعلام کنید. شبهه ها را رفع کنید بلک خان
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - gogooli - 04 دى ۱۳۹۶۰۷:۳۳ ب.ظ
خب عکس رو کوچیک می کنم کیفیتش از دست می ره. چی کار کنم.
فتوشاپ انگار بدتر می کنه!
هرچه می خواهد دل تنگت بگو... - reticent - 04 دى ۱۳۹۶۰۷:۳۹ ب.ظ
ناتانائیل من شوق را به تو خواهم آموخت.
اعمال ما وابسته به ماست همچنان که روشنایی به فسفر. راست است که ما را می سوزاند اما برایمان شکوه و درخشش به ارمغان می آورد. و اگر جان ما ارزشی داشته باشد برای این است که سخت تر از دیگران سوخته است.
برای من خواندن این که شن های ساحل نرم است کافی نیست، می خواهم پاهای برهنه ام آن را حس کند، معرفتی که قبل آن احساسی نباشد برایم بیهوده است!
.
.
.
ناتانائیل! ای کاش عظمت در نگاه تو باشد نه در آنچه بدان می نگری...