تالار گفتمان مانشت
شعر - نسخه‌ی قابل چاپ

RE: شعر - SepidehP - 18 آذر ۱۳۸۹ ۰۳:۴۹ ب.ظ

خیال
گیرم اندوه تو خواب است و نگاه تو خیال

پس دلم منتظر کیست عزیز اینهمه سال

پس دلم منتظر کیست که من بی خبرم

که من از آتش اندوه خودم شعله ورم

ماه یک پنجره وا شد به خیالم که تویی

همه جا شور به پا شد به خیالم که تویی

باز هم دختر همسایه همانی که تو نیست

باز هم چشم من و او که نمی دانم کیست

این چه رسمی است که در چشم تو باید گم شد

باید انگشت نمای تو و این مردم شد

بی تو بی تو چه زمستانیم ایلاتی من

چقدر سردم و بارانی‌ام ایلاتی من

باز شب ماند و من و این عطش خانگیم

باز هم یاد تو ماند و من و دیوانگیم

خواب دیدم که تو می آمدی و دل می رفت

محرم چشم ترم می شدی و دل می رفت

یک نفر مثل پری یک دو نظر آمد و رفت

با نگاهی به دل خسته‌ام آتش زد و رفت

آخرش هم دل دیوانه نفهمید چه شد

یک شبه یک شبه دیوانه چشمان که شد

تا غزل هست دل غمزده ات مال من است

من به دنبال تو چشم تو به دنبال من است

آی تو‌، تو که فریب من و چشمان منی

تو که گندم‌، تو حوا‌، تو که شیطان منی

در نگاه تو که پیوند زد اندوه مرا

چه کسی گل شد و لبخند زد اندوه مرا

اشک در دامنم آویخت که دریا باشم

مثل چشم تو پر از شوق تماشا باشم

تو کجائی و من ساده درویش کجا

تو کجائی و من بی خبر از خویش کجا؟

«‌ دکتر محمد حسین بهرامیان »

RE: شعر - sama2010 - 21 آذر ۱۳۸۹ ۰۹:۵۰ ق.ظ

اگر روزی رسد دستم به دامانت
کنم جان را به قربانت
ولی بی لطف و احسانت چگونه؟
شوم نا خوانده مهمانت چگونه؟
تو معبود منی
بگذار داد از دل بگیرم
پناهم ده
که بر سقف حرم منزل بگیرم
تو دریایی و من
تنها غریق مانده در باران
تو فانوس رهم شو
تا ره ساحل بگیرم
در این بازار بی مهری
به دیدار تو شادم
تو شادم کن
که سوز غم بر آمد از نهادم
تو می گفتی صدایم کن
زسوز سینه هر شب
صدایت می زنم
اما رسی ایا به دادم؟
کمک کن
تا ابد تنها به تو عاشق بمانم
به کوی عاشقی
شعر خوش ماندن بخوانم

شعر - SepidehP - 25 آذر ۱۳۸۹ ۰۳:۳۲ ب.ظ

نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من توست

گوش کن با لب خاموش سخن می گویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست

روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و توست

گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید
همه جا زمزمه عشق نهان من و توست

گو بهار دل و جان باش و خزان باش ،ارنه
ای بسا باغ و بهاران که خزارن من و توست

این همه قصه فردوس و تمنای بهشت
گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست

نقش ما گو ننگارند به دیباچه عقل
هرکجا نامه عشق است نشان من و توست

سایه زاتشکده ماست فروغ مه مهر
وه از این آتش روشن که به جان من و توست

هوشنگ ابتهاج

شعر - arshadhoush - 26 آذر ۱۳۸۹ ۰۲:۰۶ ب.ظ

ارغوان شاخه همخون جدامانده من
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابی ست هوا؟
یا گرفته است هنوز ؟
من در این گوشه که از دنیا بیرون است
آفتابی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آنچه می بینم دیوار است
آه این سخت سیاه
آن چنان نزدیک است که چو بر می کشم از سینه نفس
نفسم را بر می گرداند
ره چنان بسته که پرواز نگه
در همین یک قدمی می ماند
کورسویی ز چراغی رنجور
قصه پرداز شب ظلمانی ست
نفسم می گیرد
که هوا هم اینجا زندانی ست
هر چه با من اینجاست
رنگ رخ باخته است
آفتابی هرگزگوشه چشمی هم
بر فراموشی این دخمه نینداخته است
اندر این گوشه خاموش فراموش شده
کز دم سردش هر شمعی خاموش شده
باد رنگینی در خاطرمن گریه می انگیزد
ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد می گرید
چون دل من که چنین خون ‌آلود
هر دم از دیده فرو می ریزد
ارغوان
این چه رازی است که هر بار بهار
با عزای دل ما می آید ؟
که زمین هر سال
از خون پرستوها رنگین است
وین چنین بر جگر سوختگان
داغ بر داغ می افزاید ؟
ارغوان پنجه خونین زمین
دامن صبح بگیر
وز سواران خرامنده خورشید بپرس
کی بر این درد غم می گذرند ؟
ارغوان خوشه خون
بامدادان که کبوترها
بر لب پنجره باز سحر غلغله می آغازند
جان گل رنگ مرا
بر سر دست بگی
به تماشاگه پرواز ببر
آه بشتاب که هم پروازان
نگران غم هم پروازند
ارغوان بیرق گلگون بهار
تو برافراشته باش
شعر خونبار منی
یاد رنگین رفیقانم را
بر زبان داشته باش
تو بخوان نغمه ناخوانده من
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من

RE: شعر - sama2010 - 01 دى ۱۳۸۹ ۰۳:۴۴ ب.ظ

عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم
همان یک لحظه اول
که اول ظلم را می دیدم از مخلوق بی وجدان
جهان را با همه زیبایی و زشتی
بروی یکدگر ویرانه میکردم .

عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم
که در همسایه صدها گرسته‌، چند بزمی گرم عیش و نوش میدیدم
نخستین نعره مستانه را اموش آندم
بر لب پیمانه میکردم

عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم
که میدیدم یکی عریان و لرزان، دیگری پوشیده از صد جامه رنگین
زمین و آسمان را
واژگون‌، مستانه میکردم


عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم
نه طاعت میپذیرفتم
نه گوش از بهر استغفار این بیدادگر‌ها نیز کرده
پارع پاره در کف زاهد نمایان
سبحه صد دانه میکردم


عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم
برای خاطر تنها یکی مجنون صحرا گرد بی سامان
هزاران لیلی نازآفرین را کو بکو
آواره و دیوانه میکردم

عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم
بگرد شمع سوزان دل عشاق سر گردان
سراپای وجود بی وفا معشوق را
پروانه میکردم

عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم
بعرش کبریایی‌، با همه صبر خدایی
تا که میدیدم عزیز نابجایی‌، ناز بر یک ناروا گردیده خواری میفروشد
گردش این چرخ را
وارونه بی صبرانه می کردم

عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم
که میدیدم مشوش عارف و عامی زبرق فتنه این علم عالم سوز مردم کُش
بجز اندیشه عشق و وفا، معدوم هر فکری
در این دنیای پر افسانه میکردم

عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم

همین بهتر که او خود جای خود بنشسته و‌، تاب تماشای تمام زشت کاریهای این مخلوق را دارد
وگرنه من به جای او چو بودم
یکنفس کی عادلانه سازشی
با جاهل و فرزانه میکردم

عجب صبری خدا دارد‌! عجب صبری خدا دارد !

میدانید چرا بلد نیستم؟؟ - Fardad-A - 07 دى ۱۳۸۹ ۰۵:۰۹ ب.ظ

کوچه‌ها را بلد شدم
خیابان‌ها را بلد شدم
ماشین‌ها را
مغازه هارا
رنگ های چراغ سر چهار راه را !
جدول ضرب را حتی

دیگر در راه هیچ مدرسه ای گم نمی شوم

دیگر واژه های کتاب برایم غریب نیست.

دیگر سوار شدن بر دوچرخه برایم مشکل نیست.

ولی هنوز گاهی میان آدمها گم می شوم
گاهی نزدیکترینشان غریب ترین است
آدمها را بلد نیستم؟؟!!!

RE: میدانید چرا بلد نیستم؟؟ - mosavat - 07 دى ۱۳۸۹ ۰۶:۴۵ ب.ظ

(۰۷ دى ۱۳۸۹ ۰۵:۰۹ ب.ظ)Fardad-A نوشته شده توسط:  کوچه‌ها را بلد شدم
خیابان‌ها را بلد شدم
ماشین‌ها را
مغازه هارا
رنگ های چراغ سر چهار راه را !
جدول ضرب را حتی

دیگر در راه هیچ مدرسه ای گم نمی شوم

دیگر واژه های کتاب برایم غریب نیست.

دیگر سوار شدن بر دوچرخه برایم مشکل نیست.

ولی هنوز گاهی میان آدمها گم می شوم
گاهی نزدیکترینشان غریب ترین است
آدمها را بلد نیستم؟؟!!!



وای ‌، من یه آن فکر کردم در مورد کنکور ارشد نوشتین ‌، نگو لطیفه بوده یا بهتره بگیم طنز تلخ ....

RE: شعر - sama2010 - 28 اسفند ۱۳۸۹ ۰۹:۲۹ ق.ظ

دیدی ای دل که غم عشق دگربار چه کرد
چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد
آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگیخت
آه از آن مست که با مردم هشیار چه کرد
اشک من رنگ شفق یافت ز بی‌مهری یار
طالع بی‌شفقت بین که در این کار چه کرد
برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر
وه که با خرمن مجنون دل افگار چه کرد
ساقیا جام می‌ام ده که نگارنده غیب
نیست معلوم که در پرده اسرار چه کرد
آن که پرنقش زد این دایره مینایی
کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد
فکر عشق آتش غم در دل حافظ زد و سوخت
یار دیرینه ببینید که با یار چه کرد

RE: شعر - Helmaa - 03 فروردین ۱۳۹۰ ۰۱:۲۰ ب.ظ

"گفتم این عید به دیدار خودم هم بروم"

سایه سنگ بر آینه خورشید چرا؟
خودمانیم، بگو این همه تردید چرا؟

نیست چون چشم مرا تاب دمى خیره شدن
طعن و تردید به سرچشمه خورشید چرا؟

طنز تلخى است به خود تهمت هستى بستن
آن که خندید چرا، آن که نخندید چرا؟

طالع تیره‌ام از روز ازل روشن بود
فال کولى به کفم خط خطا دید چرا؟

من که دریا دریا غرق کف دستم بود
حالیا حسرت یک قطره که خشکید چرا؟

گفتم این عید به دیدار خودم هم بروم
دلم از دیدن این آینه ترسید چرا؟

آمدم یک دم مهمان دل خود باشم
ناگهان سوگ شد این سور شب عید چرا؟

قیصر امین پور

شعر - fatima1537 - 06 فروردین ۱۳۹۰ ۰۴:۴۸ ب.ظ

نیستیم...
به دنیا می آییم... عکس یک نفره می گیریم...
بزرگ می شویم... عکس دو نفره می گیریم...
پیر می شویم... عکس یک نفره می گیریم...
و بعد دوباره باز نیستیم...
(حسین پناهی)

شعر - fatima1537 - 07 فروردین ۱۳۹۰ ۰۳:۴۰ ب.ظ

حسرت همیشگی
حرفهای ما هنوز ناتمام...
تا نگاه می کنی:
وقت رفتن است
بازهم همان حکایت همیشگی !
پیش از آنکه با خبر شوی
لحظه‌ی عظیمت تو ناگزیر می شود
آه...
ناگهان
چقدر زود
دیر می شود! "قیصر امین پور"
سه شنبه؛
چرا تلخ و بی حوصله؟
سه شنبه؛
چرا این همه فاصله؟
سه شنبه؛
چه سنگین! چه سرسخت، فرسخ به فرسخ
سه شنبه
خدا کوه را آفرید"قیصرامین پور"

* اضافه کنم که قیصر امین پور در روز سه شنبه فوت کرد. روحش شاد

شعر - Fardad-A - 07 فروردین ۱۳۹۰ ۰۴:۲۰ ب.ظ

باز می آید بهار و می دمد
سبزه‌ها‌، گل‌ها ز قلب سرد خاک
باز می آید بهار و می برد
رنگ غم از چهره های خوب و پاک

باز خورشید قشنگ و مهربان
دستهای گرم خود وا میکند
می نشیند گوشه ای و باز هم
کوچ سرما را تماشا می کند

برفها را در بغل جا می دهد
تا ز شرمی آتشین آبش کند
چشمه را سیراب از چشمان برف
بید را با باد بی تابش کند

با دوچشمانی خمار آنسوی‌تر
می نشیند در تماشای بهار
عطرباد و رقص ناز نسترن
مستی آن آهوان بی قرار

با نگاهش ناز نرگس می خرد
تا ز جامی باز سر مستش کند
خنده‌ی سرخ شقایق را ببین
باز می آید زغم هستش کند

باز می خندد به چشم روزگار
باز می بوسد گل روی زمین
باز هم با دست گرمش می کشد
عاشقی در لحظه های واپسین

می رسد از ره بهار و باز عشق
بر رخ عالم تبسم می کند
عالمی دیدم که از لبخند عشق
باز دست و پای خود گم می کند

می رسد از پیچ و خم های زمان
میکند با قلب عالم گفتگو
می شود با با باد و باران همسفر
مهربانی را کند او جستجو

می رسد اینک بهار از راه دور
از دیار کوروش و جمشید وکی
از ازلها از همیشه تا ابد
می رسد همراه چنگ وعود ونی

می رسد هنگام تحویل زمین
می رسد نوروز جاویدان ما
می رسد اینک بهار و عید نو
یادگار کهنه‌ی ایران ما

شعر - mosaferkuchulu - 13 فروردین ۱۳۹۰ ۰۲:۱۲ ب.ظ

نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد
نمیخواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت
ولی بسیار مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازد
گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازیگوش
و او یک ریز و پی در پی
دم گرم خودش را در گلویم را سخت بفشارد
و خواب خفتگان خفته را آشفته‌تر سازد
بدین سان بشکند در دائم سکوت مرگبارم را . . .

شعر - danialfx - 13 فروردین ۱۳۹۰ ۰۷:۳۴ ب.ظ

همه‌ی اون عشق و محبت * حس این دل پاک من

چرا زیر سایه‌ی یک شب * عشقمون از یادت رفت

گله دارم از تو خدایا * چرا شد عشق از ما جدا

*شب و روز از دوریش بسوزم*


لینک دانلود اهنگ همین شعر‌:
مهمان عزیز شما قادر به مشاهده پیوندهای انجمن مانشت نمی‌باشید. جهت مشاهده پیوندها ثبت نام کنید.


اهنگ قشنگیه.

شعر - fatima1537 - 14 فروردین ۱۳۹۰ ۰۹:۰۶ ب.ظ

همواره عشق بی خبر از راه می رسد
چونان مسافری که به ناگاه می رسد

وامی نهم به اشک وبه مژگان تدارکش
چون وقت آب وجاروی این راه می رسد

اینت زهی شکوه که نزدت سلام من
با موکب نسیم سحرگاه می رسد

با دیگران نمی نهدت دل،به دامنت
چندان که دست خواهش کوتاه می رسد

میلی کمین گرفته پلنگانه در دلم
تاآهوی تو،کی به کمین گاه می رسد

هنگام وصل ماست به باغ بزرگ شب
وقتی که سیب نقره ای ماه می رسد

شاعر!دلت به راه بیاویز واز غزل
طاقی بزن خجسته که دلخواه می رسد