23 خرداد 1392, 04:25 ب.ظ
سلام به همه دوستان
من اولین پستم رو میزنم. مانشت رو برای کنکورم انتخاب کردم اما قبل کنکور نیاز دارم به اینکه ذهنم رو از مشکلاتم خالی کنم. چه بهتر از اینکه همینجا از دوستان کمک بخام! از اینکه طولانیه عذر می خوام چاره ای نداشتم. اگر باز هم ابهام داره بگین تا صادقانه بگم شمام صادقانه کمکم کنید.
من ترم یک کارشناسی بر حسب اتفاق و کاملا اتفاقی به خانمی علاقه مند شدم. بدون هیچ چشم داشتی نسبت به هیچ چیزی (جلوتر که برم بیشتر متوجه میشید.) اصلا نمی دونستم ازدواج یعنی چی! و تو دوران بچگی بودم. خلاصه ترم یک گذشت و ایشون گفتن که از قبل خاستگار داشتن اما خودشون دوست نداشتن جواب بدن و این موضوع رو با من در میون گذاشتن. من هم ترم دوم سوم بود که واقعا هیچی جز عشق نمی فهمیدم اما برای اینکه طرفم رو از دست ندم و بدون اینکه بدونم شناخت و زندگی یعنی چه و اینکه شرایط خودم چی هست گفتم که آیا شما با من ازدواج می کنین؟!!؟!؟!
ایشون هم همینطور فکر نمیکنم که به موضوع منطقی فکر کرده باشن و از سر علاقه گفتن بله! خلاصه در همین وادی بودیم که ترم ها و سالها گذشت و ما راه دانشگاه و خانه رو تا جایی مشترک می آمدیم و گرم این بودیم که میشه با زندگی چه کارها کرد و ۴ سال به این گذشت که میشه من تا ۴ سال دیگه برم یه کاری رو اکی کنم و با پدر مادرم هم کمکم صحبت کنم و قضیه رو بگم و ایشون هم همینطور تا اینکه همه چیز درست بشه! اما.......!!!
در این ۴ سال باور نمی کنید که چقدر عذاب کشیدیم. من سر کار رفتم برنامه نویسی می کردم اما حقوق و بیمش پایین بود.یعنی برای من خوب بود اما فکر می کردم که باید برم جای بهتر که بشه پول جمع کرد. البته جمع می کردم اما هیچ وقت جمع نشد چون باید میرفت تو جیب دانشگاه آزاد و پدرم هم توان کافی برای این موضوع نداشتن. بعد ها دوستان زیادی پیدا کردم که مثل من بودند ولی همه درس رو رها کردن و وارد کار شدن که الآن هم به کار و هم به کسی که بهش علاقه داشتن رسیدن.
در این مسیر ۴ ساله اما من نتونستم درست شرایط رو مدیریت کنم! دو بار با دوستانی همراه شدم که بهم میگفتند چرا می خوای این کارو بکنی؟! آخر عاقبت نداره و منم که آدم دهن بینی هستم(یکی از مشکلاتی که الان در خودم شناختم و میفهمم که چقدر اشتباه کرده بودم!!!) پذیرفتم و به ایشون گفتم بیا ادامه ندیم چون واقعا میدیدم که با شرایط من ایشون تحت فشار قرار میگرفتن.
ولی بعد از مدتی دوباره دل رو به دریا زدم و با ایشون دوباره تماس گرفتم و خواستم صحبت کنیم و هر طور بود ایشون رو دوباره بدست آوردم با اینکه خاطرات جدایی قبل براشون سخت بود. حتی با یکی از نزدیکان خانوادمم هماهنگ کردم که کمکم کنن. اما ایشون همون حرفای دوستام رو زدند و من با مادر اون خانوم صحبت کردم و یه سوال وقت خواستم. اما در نهایت باز هم مدتی هم رو ندیدیم. دیگه هیچ رغبتی برای تصمیم گیری ندارم و خودم رو زیر فشار حس می کنم.
چیزی که واقعا بهش علاقه داشتم و دارم این بود که طوری میشد با ایشون با هم ادامه میدادیم و دل ما آنقدر به هم نزدیک بود که میشد با هم یک رشته بخونیم و ادامه بدیم با حمایت خانواده هامون. خانواده اون ها موافقت کردن تا حدی اما خانواده من نهایتا مخصوصا مادرم راضی نشدن. نمیدونم چرا اینقدر پیچیده شد. ایشون هم دیگه هیچ رغبتی براشون نمونده. چیزی که میدونم اینه که ایشون رو خیلی اذیت کردم و ازین بابت خیلی ناراحتم. هنوز دنبال خاستم هستم!!! و دلم می خواست که میشد! ولی نشد یعنی نتونستم اوضاع رو مدیریت کنم. الآن میفهمم که مدیریت زندگی یعنی چی و من چه فرصت های خوبی رو بخاطر حرف بقیه از دست دادم. اینها فقط بخشی از دست انداز های زندگیم بود. الآن که میخوام برای کنکور بخونم دوست داشتم باز با ایشون ادامه بدم اما ایشون دیگه جوابی نمیدن و خوب طبیعی هست. سوالات زیادی میدونم که در ذهن تون اومده! ولی من با این فشار ها زندگی کردم!
لطفا کمکم کنید. کجای کارم مشکل داره و من چطور باید اعتماد به نفس پیدا کنم. خیلی برام تمرکز سخت شده. فکر نمیکنم بتونم دیگه ایشون رو بدست بیارم یا به خودم اجازه بدم. اما دلم آروم نمیگیره و کمکی هم از خانوادم بر نمیاد.
من اولین پستم رو میزنم. مانشت رو برای کنکورم انتخاب کردم اما قبل کنکور نیاز دارم به اینکه ذهنم رو از مشکلاتم خالی کنم. چه بهتر از اینکه همینجا از دوستان کمک بخام! از اینکه طولانیه عذر می خوام چاره ای نداشتم. اگر باز هم ابهام داره بگین تا صادقانه بگم شمام صادقانه کمکم کنید.
من ترم یک کارشناسی بر حسب اتفاق و کاملا اتفاقی به خانمی علاقه مند شدم. بدون هیچ چشم داشتی نسبت به هیچ چیزی (جلوتر که برم بیشتر متوجه میشید.) اصلا نمی دونستم ازدواج یعنی چی! و تو دوران بچگی بودم. خلاصه ترم یک گذشت و ایشون گفتن که از قبل خاستگار داشتن اما خودشون دوست نداشتن جواب بدن و این موضوع رو با من در میون گذاشتن. من هم ترم دوم سوم بود که واقعا هیچی جز عشق نمی فهمیدم اما برای اینکه طرفم رو از دست ندم و بدون اینکه بدونم شناخت و زندگی یعنی چه و اینکه شرایط خودم چی هست گفتم که آیا شما با من ازدواج می کنین؟!!؟!؟!
ایشون هم همینطور فکر نمیکنم که به موضوع منطقی فکر کرده باشن و از سر علاقه گفتن بله! خلاصه در همین وادی بودیم که ترم ها و سالها گذشت و ما راه دانشگاه و خانه رو تا جایی مشترک می آمدیم و گرم این بودیم که میشه با زندگی چه کارها کرد و ۴ سال به این گذشت که میشه من تا ۴ سال دیگه برم یه کاری رو اکی کنم و با پدر مادرم هم کمکم صحبت کنم و قضیه رو بگم و ایشون هم همینطور تا اینکه همه چیز درست بشه! اما.......!!!
در این ۴ سال باور نمی کنید که چقدر عذاب کشیدیم. من سر کار رفتم برنامه نویسی می کردم اما حقوق و بیمش پایین بود.یعنی برای من خوب بود اما فکر می کردم که باید برم جای بهتر که بشه پول جمع کرد. البته جمع می کردم اما هیچ وقت جمع نشد چون باید میرفت تو جیب دانشگاه آزاد و پدرم هم توان کافی برای این موضوع نداشتن. بعد ها دوستان زیادی پیدا کردم که مثل من بودند ولی همه درس رو رها کردن و وارد کار شدن که الآن هم به کار و هم به کسی که بهش علاقه داشتن رسیدن.
در این مسیر ۴ ساله اما من نتونستم درست شرایط رو مدیریت کنم! دو بار با دوستانی همراه شدم که بهم میگفتند چرا می خوای این کارو بکنی؟! آخر عاقبت نداره و منم که آدم دهن بینی هستم(یکی از مشکلاتی که الان در خودم شناختم و میفهمم که چقدر اشتباه کرده بودم!!!) پذیرفتم و به ایشون گفتم بیا ادامه ندیم چون واقعا میدیدم که با شرایط من ایشون تحت فشار قرار میگرفتن.
ولی بعد از مدتی دوباره دل رو به دریا زدم و با ایشون دوباره تماس گرفتم و خواستم صحبت کنیم و هر طور بود ایشون رو دوباره بدست آوردم با اینکه خاطرات جدایی قبل براشون سخت بود. حتی با یکی از نزدیکان خانوادمم هماهنگ کردم که کمکم کنن. اما ایشون همون حرفای دوستام رو زدند و من با مادر اون خانوم صحبت کردم و یه سوال وقت خواستم. اما در نهایت باز هم مدتی هم رو ندیدیم. دیگه هیچ رغبتی برای تصمیم گیری ندارم و خودم رو زیر فشار حس می کنم.
چیزی که واقعا بهش علاقه داشتم و دارم این بود که طوری میشد با ایشون با هم ادامه میدادیم و دل ما آنقدر به هم نزدیک بود که میشد با هم یک رشته بخونیم و ادامه بدیم با حمایت خانواده هامون. خانواده اون ها موافقت کردن تا حدی اما خانواده من نهایتا مخصوصا مادرم راضی نشدن. نمیدونم چرا اینقدر پیچیده شد. ایشون هم دیگه هیچ رغبتی براشون نمونده. چیزی که میدونم اینه که ایشون رو خیلی اذیت کردم و ازین بابت خیلی ناراحتم. هنوز دنبال خاستم هستم!!! و دلم می خواست که میشد! ولی نشد یعنی نتونستم اوضاع رو مدیریت کنم. الآن میفهمم که مدیریت زندگی یعنی چی و من چه فرصت های خوبی رو بخاطر حرف بقیه از دست دادم. اینها فقط بخشی از دست انداز های زندگیم بود. الآن که میخوام برای کنکور بخونم دوست داشتم باز با ایشون ادامه بدم اما ایشون دیگه جوابی نمیدن و خوب طبیعی هست. سوالات زیادی میدونم که در ذهن تون اومده! ولی من با این فشار ها زندگی کردم!
لطفا کمکم کنید. کجای کارم مشکل داره و من چطور باید اعتماد به نفس پیدا کنم. خیلی برام تمرکز سخت شده. فکر نمیکنم بتونم دیگه ایشون رو بدست بیارم یا به خودم اجازه بدم. اما دلم آروم نمیگیره و کمکی هم از خانوادم بر نمیاد.